فصل شاعرانگی آمد و هنوز ...

شعرهایم بیخ گلو مانده اند و هنوز...

دست هایم نیازمند اند و هنوز...

هیچی اصلا بیخیال

نه لای کتاب شعرها را ورق زده ام نه سراغ جادوگر تشنه لب درونم رفته ام و دیگ واژهای سحرآمیز شاعرانه اش را هم زده ام.

از تشنگی دارم که میمیرم

به یک دریا محتاجم

و به یک تو...

اما در پرده ایی هنوز...

هیچی اصلا ولش کن


تک پاره هایم فرسوده اند

در این سکوت شب گوشه ی شومینه میسوزند

و جای تویی که نیست

شاید دستان یخ زده ام را گرم کنند

باید کوچید از این خشکسالی

چون مرغ دریا جیغ کشید

و یک فنجان از آن شعرها را خورد

هیچ میدانی

من از تشنگی دارم که میمیرم

تک پاره هایم بی شیره اند

شعله ها زبانه می کشند و تو هنوز...

هیچی اصلا ولش کن


پ.ن: واقعا شعر خونم پایین اومده. دارم خفه میشم. اگر کتاب شعر معاصرِ خوب که اندازه اش هم در حد تو جیبی باشه که همش باهام باشه، ( حالا در این اندازه هم نبود نبود) میشناسید معرفی کنید. خیییلی ممنون میشم.