همیشه دلم میخواسته خوب باشم بلکم بهترین. همیشه دلم میخواسته اول صف باشم. صف باهوشها، صف خوش پوشها، صف انسان های خوب، صف خوش تیپ ها، صف خوش نویسها...

اما راستش هیچ وقت خودم را اول صف تصور نکرده ام. تا جایی که یادم می آیید در ایام کسوت دانش آموزی هم  سر صف، نفر اول نمی ایستادم، ینی کم پیش می آمد. همیشه یک نفر را می آوردم میگذاشتم مقابل خودم. اگر خوب فکر کنم تمام عمر را ترسیده ام. نمیدانم از چه. 

حالا که تمام ترسم را از یک نقطه به بعد کنار گذاشتم دیگر آن جان و توان پیشین را ندارم. زخم خورده ام. از خودی هم خورده ام. آآآ میدانم رفیق لابد میگویی چقدر ناامید. تو هم میتوانی رو دکمه ی ضربدر بزنی و بروی. ولی دنیای من و دردهای هم بهبود نمیابد. حرفهای من همینی هست که میبینی. 

حالا هم میخواستم بلاگر خوبی باشم. اما. این یکی هم انگار نمیشود. نه خوب می نویسم. نه خوب آپ می کنم. 

اصلا به این حرفهای روانشناس نماها که می گویند  اگر به فلان چیز فکر کنی به همان تبدیل می شوی اعتقادی ندارم. یعنی دیگر اعتقادی ندارم. نه که از اول نداشته ام. دنیا خودش اعتقادم را گرفت. راستش رفیق اصلا فکرش را هم نمی کردم که به اینجا برسم. اصلا در مخیله ام هم نمی گنجید. به قول شاعر که می گوید از هر چیز بدم اومد ای وای سرم اومد.

آآآ میدانم میخواهی بگویی نیمه خالی لیوان را نگاه می کنی. ولی باور کن نیمه خالی حقیقت دارد.