دوم راهنمایی بودم.یه سرماخوردگی بدی خورده بودم. دکتر که معاینه کرد بهم گفت خیلی ضعیف و لاغری، بدون هیچ پیشینه ایی یه شربت اشتها نوشت. مدت ها بود از اطرافیان اظهار نظرهاشون راجع به شدت لاغری ام میشنیدم:| و پدر و مادرم هم فکر میکردن لاغری یعنی ضعیفی بدن. در کل طوری پیش رفت که منِ بی اشتها و پر جنب و جوش، یکجا نشین شدم و پر خور، اونم از نوع چربیجات:\. از اونجایی که هنوز جهان بینی ذهنیم تا نک دماغمو بیشتر نمیدید و آنچنان رشد نکرده بود، نمیدونستم که دارم با خودم چکار میکنم. چون اضافه وزن آوردم و توی سنین بلوغ دچار مشکلات بعدی شدم و ورزش اصلا نمیکردم بدنم هم کم کم بیحال میشد. نمیگم همین یه چیز عامل مشکلات بعدی شده ولی خب یکی از عاملان پررنگ بوده. تو اون زمان ما توی خونه آینه قدی نداشتیم و من هرگز به اندام و قد و بالای خودم نگاه ننداختم. و نفهمیدم که چی شده. تا اینکه وقتی اتفاقی داشتیم عکس میگرفتیم خودمو توی عکس دیدم. بعلههه چاق نشدم فقط اضافه وزن داشتم :\ خب من یه دخترم و به متناسب بودن اندامم خیلی اهمیت میدم. به هر حال اگه آینه قدی داشتیم و من خودمو گاهی چک میکردم شاید جلو ضرر رو زودتر میگرفتم:| و این گونه است که آدم باید یه آینه تمام قد داشته باشه و گاهی به خودش به درونش به بیرونش به رفتارش به کارهای کرده و نکرده اش نگاه کنه. تا زودتر اصلاحشون کنه اگه لازمه، یا خوبیاشو نگه شون داره . بعله اینم یه جور تفسیر :| :)

پ.ن: وقتی از یه چیز عادی چیزای فلسفی(!) و معنایی غیر معنای ظاهریشو درمیارم ، یکی از اقوام بهم میگه چرا اینقد پیچیده اش میکنی همیشه از چیزی یه چیز دیگه درمیاری. چکار کنم دست خودم نیست. اینم یه جورشه دیگه