من به معجزه چندان اعتقاد نداشتم. ولی به این اعتقاد داشتم که هیچ اتفاقی، اتفاقی و شانسی نیست. اتفاقی افتاد که به معجزه هم امیدوار باشم. تو دل روزای جهنمی و سوزنده ام یه معجزه شد که آرام آرام گلستان کرد این آتش سوزنده رو. همون آتشی که بعضا هیزمش از سر اشتباهات خودم بود. یه نفر بی نام بی نشان وارد ویرونه ام شد و بی آنکه قضاوتی کنه سعی کرد حالمو خوب کنه. اعتماد کردن سخت بود ولی من بهش اعتماد کردم. به قول مترسک  آروم آروم سعی کرد فکرای غلط منو سر ببره. می گفت این شغل منه این کار منه ولی برای من مثل یه معجزه بود. قول داد تا پیدا شدن مسیر بمونه ولی یهو رفت. کاش این کارو نیمکاره نمیذاشت. کاش برگرده ابراهیمِ روزای سخت من.