چی میشه که دیگه خودم حتی برای خودم مهم نمیشم، خودمو دست ندارم و از خودم دور میشم؟ چه اتفاقی واسه آدم میتونه بیفته که چنین حسایی داشته باشه؟

هر وقت اینطور خسته و تنها میشم اینطور حتی از خودم خوشم نمیاد، دلم میخواد دنیا تموم شه در دم، در دم و هیچ چیز وجود نداشته باشه. حتی از دوباره زنده شدن هم متنفر میشم و میترسم.


*عنوان شعری که از مامان بزرگم شنیدم، گاهی زمزمه می کنه...

**حالم به پریودی ربط نداره، نه نزدیکای قبلشه نه نزدیکای بعدشه ، نه داخلشه :/