نمیدونم از کجا شروع کنم. بعد از بیماری سرگیجه که بسیار تجربه وحشت آوری بود، دچار فکرهای آزار دهنده و منفی و پیچیده ایی شدم. احساس ناامیدی از خوب شدن بهم دست داده، و احساس گناه می کنم. مدام خودم رو بابت این وضعیت سرزنش می کنم. میگم خودم باعث به وجود اومدم این افکار منفی این مریضی و این حالت روحی شدم. تحریک پذیر شدم، با کوچکترین عصبانیت و یا ناراحتی در اطرافم حالم خراب میشه. و باز خودم رو سرزنش می کنم که چرا اینجورم. 

از وقتی فهمیدم همه چیز دست خود آدمه بجای اینکه خوشحال باشم بیشتر ترسیدم، چون فکر می کنم دیگه هیچ کس نمیتونه به من کمک کنه. برای مثال یه لیستی از فعالیت ها میدن میگن واسه افسردگی و روحیه خوبه، من حتی به اون لیست دیگه امیدم رو از دست دادم چون میگن باید از درون خودت به خودت کمک کنی، و من به خودم میگم این فعالیتها پس فایده ندارن. 

به همه چیز شک دارم، به اعتقادات و باور هام مشکوک شدم. به وجودم به خواسته هام. اینکه خدا هست؟ من هستم؟  دین داری یعنی چی؟ تقوا چجوریه؟ از همه لذات باید دست بکشم؟ چی حقیقته؟ چی درسته چی غلطه؟


نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و به درستی از بالا نگاه کنم و بررسی کنم. می ترسم. احساس میکنم زیر پام داره خالی میشه، چطور توی این حالت سقوط به درستی تحلیل کنم. اصلا دیگه به ذهنم هم اعتماد ندارم، نمیدونم کدوم حقه است کدوم حقیقت.

 چرا افکار منفی رو حقه ی ذهن میدونن افکار مثبت رو نه؟ آدم ها چطور ندای درون شون رو می شنون؟ از کجا میدونن درست میگه از کجا میدونن جزی از ذهن و حقه هاش نیست ؟

دیروز توی هوای بارونی قدم زدم و سعی کردم نهایت لذت و آرامش رو دریافت کنم. اما شب تلگرام رو باز کردم و توی یه کانالی دیدم  یه تیکه از کتاب هنر درست اندیشیدن رو گذاشته راجع به خطای تایید اینکه ممکنه ذهن در جهت باور های قبلی باورهای جدید رو تحلیل کنه.

یعنی منم دارم اشتباه میزنم؟؟ دچار خطا هستم ؟ نکنه همه آدما دچار خطا شدن؟ همیشه باید دنبال باور متناقض کشت؟ اینوری و اونوری؟

اصلا نمیدونم چی به چیه

احساس می کنم همه ی گفته ها دروغن. 

حتی دارم به کتاب رازهایی درباره زندگی از باربارا دی آنجلس گوش می دم ، در زمان گوش دادن حالم بهتره ولی چند لحظه بعدش حتی به اونم شک می کنم:|