و این چنین است که رابطه ی من و خدای قدرتمند و بزرگ می تواند همین قدر صمیمانه همین قدر ساده و دوست داشتنی باشد.

اما حقیقت اینکه خدای قدرتمند نمیخواد این کار رو بکنه. به نظرم یه نقشه ی دیگه ای داره. لابد چیزی دیگه در سرش داره که من متوجه نمیشم. آخه من هنوز زبون خدایی بلد نیستم. من حتی حق ندارم این طور با خدا صحبت کنم چون قباحت داره و حتما خدا من رو فلک میکنه. ولی حقیقت هیچ کدام اینها نیست. خدایی که بی نیاز است و مهربان این گونه رفتار نمی کنه. بله داشتم می گفتم خدا نقشه ایی دیگه می چیند. نمیدونم چیست اما صبح که بیدار می شم او بشکن نزده  و مشکل جسمی ام حل نشده است. شاید شاید راهی دیگه رو می خواد بهم نشون بده. ولی من گوشم بده کار این حرفا نیست من نمیتونم با این مشکل به زندگی ادامه بدم. حقیقتش رو بخوای رابطه ی ما اصلا به اون سادگی و صمیمیت دوست داشتنی نیست. من آدم سختگیری ام توی زندگیم و البته گم شده درمیان احساسات و واقعیات و اعقاید.


پ.ن: این متن می تونه بخشی از نمایشنامه یا داستانِ نانوشته ام باشه با اسم « اگر خدا یک بشکن میزد » هوم؟! :|