:: از اینکه نمیتونم بنویسم (یا در واقع وقت باز نمی کنم براش) دارم دیوونه میشم، دارم دیوونه میشم.

::: از اینکه مورد حمله ی حجمه ای از افکار ضد و نقیض، مخالف و موافق، خلاصه دو نگرش در دو قطب مخالف، قرار گرفتم اذیت میشم. 

اینجور وقتها یا کاغذ و قلم میتونه نجاتم بده که بنویسم و بتونم تفکیکش کنم یا صحبت کردن با یه نفر که می تونه کمکم کنه افکارم رو مرتب کنم و لایه های زیرین رو پیدا کنم. اما...

:::: از اینکه ذهنم رفتار و ویژگی اشخاص  مختلف رو آنالیز میکنه و خودشو جای اونا می ذاره و نمیتونه خودش و درگیر نکنه و گم نشه. حتی من نمیتونم اونها رو روی کاغذ پیاده کنم که به درد داستان نویسی بخورن، آزارم میده.

 * تقریبا حالم خوبه، گاهی قاه قاه می خندم و گاهی چنان غمگینم که جای هیچ روشنایی نیست. تقریبا به طور متناوب دو روز خوبم سه روز بد. و من میخوام خوب باشم.

** تنهایی سخته، منظورم اینکه کسی نباشه که مال خودت باشه کسی که حرفت رو می فهمه و میشه بدون رودربایستی بدون قضاوت بدون ترس حرف زد و حرف زد.، و متقابلا بخوای که حرفهاشو بشنوی و بشنوی. هر آدمی روی زمین به یه نفر برای خودش احتیاج داره. اینو فقط من نمی گم ظاهرا ارنست همینگوی هم همین رو میگه. 

( صرف نظر از خدا که همیشه هست و همین ویژگی ها رو داره ولی فقط سکوت کرده و به زبان اشاره سخن میگه حالا این بحثش جداست، بگذریم) 

** * دلم برای...هیچی ولش کن.