صدای زنگ جبر

دیشب باز هم تمام استرسها و اضطراب هایم ریخت در تنم. بار چندم بود که فیلم سرگذشتم را پلی می کردم. و هربار به دقیقه فلان اُم آن میرسیدم به دوست نداشتن تو پی می بردم. به اینکه مرا فراموش کرده بودی. که چرا اینطور شد. هر چقدر سعی کردم یه عقب برگردانم نشد. یعنی برمیگشت به عقب ولی همان صحنه ها تکرار میشد. دلم میخواست در زمان شریجه بزنم و نگذارم این اتفاق ها بیافتد. که نگذارند پایان دقیقه ی فلان اُم آن اینگونه تمام شود. تنها تا دقیقه ی حال میتوانستم فیلم را ببینم. بقیه اش باز بود. مجهول بود. صحنه های گوناگونی مغزم میساخت. و چیزی نبود جز نابودی. چه با حضور افتخاری امید چه بدون او. باز هم مغزم فراتر از این نمیرفت که قرار است اتفاقی بدتر بیافتد. وحشتناک تر. که شاید اصلا  من به جنون دچار شوم و خودم را تمام کنم. به وحشتم افزود. مادرم فریاد میکشید. و من دختر صالح والدینم نبودم. همین جهنمی می آفرید سوزان تر از آتش. گریه ام خفه شده بود. شاید اگر تنها یک نفر با من سخنی می گفت بغضم میترکید و روح غم از تنم بیرون کشیده میشد. اما ...اما هیچ خیالی از من گذر نکرد. و من در تنهایی تاریکی به خواب رفتم. و به جبر اندیشه میکردم. که آری راه گریزی نیست.  هر طور که سناریو میسازم باز هم منتها میشود به جهنم. به هراس. ماندن و زندگی کردن جز رنج نبود. رفتن نیز جز ضجر نبود. از خود بیزاری عمیقی در تنم پیچید . دلم کندن از این تن را میخواست. رها شدن. اما نمیشد. می دانی همه ی اینها تقصیر تو است. تقصیر تو که مرا رها کرده ایی. که نگاهم نمیکنی. قلب پاره ام را ببین ای خداوندگار.  پروردگار در من محو شده است. این دوست داشتن را از تو گرفت ام. اما حالا که نیستی، حالا که فهمیدم دوستم نداشته ایی تنفر مرا میدرد. رگهایم را پاره می کند اما نمیمیرم. آخر این چگونه سرنوشتی بود؟ حکمتش چه بود!؟ حالا نه من مانده ام نه تو. تو نیز در ابعاد کوانتومی من ناپدید شده ایی. و تو را از دست داده ام. چون فکر می کنم که تو مرا دوست نداشتی تو مرا رنج دادی. آه جبر لعنتی.و تفکر  جبری که حایل میان من و تو میشود. آیا به راستی من ناچارم به چنین خفتی؟ به چنین زندگی؟ 

هر روز خودم را با کار و درس و دانشگاه سرگرم میکنم. اما آن درد را التیام نمیدهد. آن ترک ژرف روی سینه ام بسته نمیشود. چرا؟ اینها همه تقصیر تو است. تو که عشق را به من آموختی اما از من دریغ داشتی. دریغ داشتی. آه مادرم. کاش آغوش مادرم اینجا بود و مرا در برمی گرفت تا گریه ام بگیرد و روح خبیث را از تنم دود کند بیرون. اما من در تنهایی تاریک رختخواب با صدای  سریالِ چراهایِ بی پاسخ به خواب رفتم. اما به بختک دچارم شد. فلج خواب. سخت توانستم خودم را بلند کنم. نه مرده بودم نه زنده. سخت از رختخواب خودم را کندم تا از این حالت برزخی جدا شوم. آب نوشیدم . هراسان بودم.تمایل داشتم با کسی صحبت کنم تا حالت عادی به بدنم بازگردد اما همه در خواب بودند

پ.ن: هیچ چیز نمیتونه منو ویران کنه مگر اینکه دیگه از دوست داشتن خودم دست بکشم. و این از وقتی شروع شد که خدا منو نگاه نکرد و میان آدما رها کرد. 

خدایا قرار نبود برگردیم باز به نقطه تاریک

  • Sara Am
  • يكشنبه ۱ اسفند ۹۵

فرهاد بیستون رو بیخیال مرا دریاب :|

فرهاد من بیا که شیرینت دارد تلخ می شود

شیرینت وا رفته از این همه جای خالی ات

دلم اصلا آرام نمی گیرید 

بیستون اینجاست دل من است. وقتی که نیستی بی ستون می شود...


________________________________________


نتونستم اینو ننویسم:

فرهاد من بیا که شیرینت داره تبدیل میشه به اون نقل سفتا که دندون میشکنه، تصدقت هرجا هستی تلگرامو بذار زمین بیا :| :| :))) 


* فرهاد نماد محبوب آدمیست که میتواند یک شخص باشد. یا آرمانها و آرزوها..

  • Sara Am
  • يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵

یک سین ساده

تا حالا شده مدتها منتظر تیک دوم یه پیام  باشید؟

من چندین وقته الان در همچین حالتی ام. شایدم سالها.

فقط یه seen ساده...

  • Sara Am
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

خوب بودن

همیشه دلم میخواسته خوب باشم بلکم بهترین. همیشه دلم میخواسته اول صف باشم. صف باهوشها، صف خوش پوشها، صف انسان های خوب، صف خوش تیپ ها، صف خوش نویسها...

اما راستش هیچ وقت خودم را اول صف تصور نکرده ام. تا جایی که یادم می آیید در ایام کسوت دانش آموزی هم  سر صف، نفر اول نمی ایستادم، ینی کم پیش می آمد. همیشه یک نفر را می آوردم میگذاشتم مقابل خودم. اگر خوب فکر کنم تمام عمر را ترسیده ام. نمیدانم از چه. 

حالا که تمام ترسم را از یک نقطه به بعد کنار گذاشتم دیگر آن جان و توان پیشین را ندارم. زخم خورده ام. از خودی هم خورده ام. آآآ میدانم رفیق لابد میگویی چقدر ناامید. تو هم میتوانی رو دکمه ی ضربدر بزنی و بروی. ولی دنیای من و دردهای هم بهبود نمیابد. حرفهای من همینی هست که میبینی. 

حالا هم میخواستم بلاگر خوبی باشم. اما. این یکی هم انگار نمیشود. نه خوب می نویسم. نه خوب آپ می کنم. 

اصلا به این حرفهای روانشناس نماها که می گویند  اگر به فلان چیز فکر کنی به همان تبدیل می شوی اعتقادی ندارم. یعنی دیگر اعتقادی ندارم. نه که از اول نداشته ام. دنیا خودش اعتقادم را گرفت. راستش رفیق اصلا فکرش را هم نمی کردم که به اینجا برسم. اصلا در مخیله ام هم نمی گنجید. به قول شاعر که می گوید از هر چیز بدم اومد ای وای سرم اومد.

آآآ میدانم میخواهی بگویی نیمه خالی لیوان را نگاه می کنی. ولی باور کن نیمه خالی حقیقت دارد.

  • Sara Am
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵

وقتی که نفس های تو می بارد

هوا آنقدر زیباست که فقط جایی نفس های تو را کم دارد

امروز خودش را آراسته است.

به رنگ باران بود، با صدای خیس، حرفهای عاشقانه میزد

چه دگرگونی قشنگی و چه توازن زیبایی میان قطره های باران و شاخه های لخت، 

رنگهای چشم نواز در هوای مرطوب و مه آلود

چه زیبا بود

فقط جای نفس های تو خالی ست

من نمیفهمم که این لحظه در خانه ماندن چه معنایی دارد

الان وقت خانه رفتن نیست

باید آمد و قدم زد

اکنون جان میدهد برای اینکه قدم بزنیم

اصلا حرفم می آید

جان میدهد گپ بزنیم و بحث کنیم، به توافق نرسیم، اما آنقدر برای هم مهم هستیم که بحث را ادامه میدهیم تا به نتیجه مطلوب برسیم

الان وقت این است که:

قدم زد

سکوت کرد

موسیقی گوش کرد

نگاه کرد

و میان تداخل این نگاه ها، خنده ات بگیرد و بزنی زیر خنده. یک خنده تصادفی.

و شیطنت ها و مسخره بازی ها را رو کرد

عکس گرفت

و با شیرینی هایی که در دلمان موج میخورند، سکوت کرد و مزه مزه اش کرد

و زمان برود پی کارش

چه اثر ماندگاری را در این صفحه باقی گذاشتیم

حالا باید لحظه ها را در پوشه ی خاطرات گذاشت، آن خاطرات لبخند دار، همان ها که با یادآوری اش دلت قنج میرود.

و بعد آمد خانه و همه را شعر کرد...

هوا خیلی زیباست فقط جای نفس های من و تو خالیست

  • Sara Am
  • جمعه ۸ بهمن ۹۵

این یکی خیلی طول کشید

بلاخره از دست امتحانا راحت شدم. البته یه هفته است که تموم شده هیچ لذتی واقعا هیچ لذت فشنگتر از تموم شدن امتحانا نیست. انگار حکم آزادیم رو دادن دستم :)

اما کارهای دیگه شروع شده :| این هفته همش درگیر نشریه بودم. هفته بعدی هم که باز انتخاب واحده وای خدایا رحم کن.

دلم لک زده واسه خرید و بازار و اینا.آدم بازار رو و خریدکن هر روزی نیستم ولی خب خیلی وقته خرید نرفت، چرخی توی بازار نزدم. واقعا اینم حس خوبی داره حس زندگی داره. اصلا داروی ضد افسردگی هم هست.

دلم برای نوشتن تنگ شده. اما امشب خیلی خسته ام فردا شب حتما می نویسم. 

دیگه فعلا اومدم چراغای اینجا رو روشن خاموش کنم و برم. فکرنکنن صاحب نداره وکسی خونه نیست. 



  • Sara Am
  • چهارشنبه ۶ بهمن ۹۵

سخنی از نیمچه بزرگ

آدم هایی که از یک نفر تعریف میکنند آن هم در زمانی که آن فرد قدرت داشته،

همان هایی هستند که او را سرزنش میکردند زمانی که هیچیز نداشت

 😎


---------------------------------------------------************----------------------------------------------------------



یک اعلان موقت:

آقای مهدی باطنی از یادداشت های یک نویسنده، من همون ژاندارک از وبلاگ چرک نویس هستم. خیلی دلم میخواست باهاتون در ارتباط باشم ولی تمام راه های ارتباطی وبلاگتون رو کاملا بستید. لطفا اگر وبلاگم رو میخوندید، یک پیغام بهم بدید.


  • Sara Am
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

نخوانده امضا کردن

در اقسا نقاط جهان نظرسنجی رخ میده. یک موردش در این کانالهاست. تا حالا چندبار شده نخونده انتخاب کردید؟ این که اهمیت چندانی نداره. چون آمار موافقش زیاده منم بزنم موافق، یا برعکس. 


#برام دعا کنید یه لبتاب بخرم 

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

من از شما میپرسم

عقل یک تشخیص دهنده است. اون به ما میگه اگر به ماشین برخورد کنیم یا می میریم یا ناقص میشیم. این رو که خودش همین طوری نفهمیده، با تجربه و آزمایش متوجه شده ولی آیا اگر این رو ندیده بود و این رو تجربه نکرده بود همین طور می رفت جلو ماشین و برخورد میکرد؟ ( ماشین رو فقط یه مثال آوردم میشه در موارد دیگه هم دید اینو)


به نقل از استاد فیزیک مدرن مون: « وقتی خواستن به سرعت نور پی ببرن همه بر اساس تجربه ها و محاسبه ها روی اجسام که حرکت میکردند، عقلا به این رسیدن که سرعت نور هم باید تغییر کنه و به حرکت ناظر بستگی داشته باشه. اما انیشتن و دیگر دوستان به این جواب عقل اتکا نکردن و ازش گذشتن و چیزی جدید پیدا کردند. »

پس حالا عقل چیست؟ چه کسی از عقل هم فراتر میره و چیزهای تازه ایی رو کشف میکنه؟ هوووم


حاشیه نوشت: کی رو دیدین که بلیط فیلم ( همش هزار تومن) که از آمفی تئاتر دانشکده پخش شد رو پس بده بره سمینار مالکیت فکری و ثبت اختراع؟! کی؟! متاسفم واقعا ندیدید؟! منم دیگه ببینید! O_o البته یه بسته خوراکی بهمون دادن که موز هم تووش بود مووووز :)))


  • Sara Am
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵

حد وسط

سرم رو عین کبک توی درسا و جزوه ها فرو کردم، دریغ از اینکه این بیرون خیلی ماجراها هست. 

من هنوز نفهمیدم یه متفکرم که جدی مسائل رو بررسی میکنه و همچون فیلسوفی به چرایی همه چیز فکر میکنه. بر حسب رشته ی تحصیلیم که فیزیک باشه به اینگونه فکر کردن هم احتیاج دارم. ولی خب آخه سنگینه.0o از طرفی روحیه بازیگوشی دارم که اگه ارضا نشه افسرده میشم. باید شیطنتونی بکنه. اما متاسفانه اونقد سرکوب شده که دیگه خیلی میل به بیرون ریزی نداره. آخر نفهمیدم عاقلم یا دیوانه. سرخوشم یا پرمشغله. 

یه آدم فیزیک خون با یه روحیه لطیف شاعرانگیِ حسااااااس آخه چه به نشریه طنزززز؟

یا برعکس بگیریم آخه من طنز و شوخی رو دوست دارم.

یه آدم طنزپردازِ بازیگوش رو چه به فیزیک؟

البته شاید بودن آدمهایی که در هر دو معادله صدق میکنن. ینی هم طنزپرداز اند هم داستان نویس هم فیزیک دان. هم شوخ طبعی شون رو دارن هم جدی به مسائل مهم فیلسوفانه فکر میکنند. نمیدونم شما میدونید؟  تنها کسی که میدونم شوخ و شنگول بوده ولی مخ فیزیک هم بوده انیشتنه.

البته یه مورد  بهلول هم داریم که عاقل دیووانه بوده.

به هرحال همیشه رعایت حد وسط کار سختیه



  • Sara Am
  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن