تک پاره های فرسوده

فصل شاعرانگی آمد و هنوز ...

شعرهایم بیخ گلو مانده اند و هنوز...

دست هایم نیازمند اند و هنوز...

هیچی اصلا بیخیال

نه لای کتاب شعرها را ورق زده ام نه سراغ جادوگر تشنه لب درونم رفته ام و دیگ واژهای سحرآمیز شاعرانه اش را هم زده ام.

از تشنگی دارم که میمیرم

به یک دریا محتاجم

و به یک تو...

اما در پرده ایی هنوز...

هیچی اصلا ولش کن


تک پاره هایم فرسوده اند

در این سکوت شب گوشه ی شومینه میسوزند

و جای تویی که نیست

شاید دستان یخ زده ام را گرم کنند

باید کوچید از این خشکسالی

چون مرغ دریا جیغ کشید

و یک فنجان از آن شعرها را خورد

هیچ میدانی

من از تشنگی دارم که میمیرم

تک پاره هایم بی شیره اند

شعله ها زبانه می کشند و تو هنوز...

هیچی اصلا ولش کن


پ.ن: واقعا شعر خونم پایین اومده. دارم خفه میشم. اگر کتاب شعر معاصرِ خوب که اندازه اش هم در حد تو جیبی باشه که همش باهام باشه، ( حالا در این اندازه هم نبود نبود) میشناسید معرفی کنید. خیییلی ممنون میشم.






  • Sara Am
  • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

دلم حتی برای لودینگت هم تنگ شده

اوووو بعد از مدتی آمدم بنویسم، چقد دلم برات تنگ شده بود وبلاگ من، هر چند، مخاطبان زیادی نداری و همین ها هم عزیز و خاص اند برای من.

اتفاقات زیادی افتاد، متفاوت. از لذتی که با استادم برای بررسی یه آزمایش بردم تا تنهایی هایی که باهاش قدم میزنم. از چشمای نازنینی که با یه سرما درد میگیرن و ضعیفتر شدن و دیگه نباید خیلی به گوشی نگاه کنم. لامصب اشعه اش سه گاما ست انگار نفوذ میکنه. از بارونی که جان یه دانشجو رو گرفت تا تجمع دانشجوها، سوژه هایی که واسه نشریه پیدا کردم. از کشوری که توش زندگی میکنم که از پایه سیستمش نابوده تا ترامپی که معلوم نیست بازیگره؟ رقاصه؟ پیمانکاره؟ بیزینسمنه؟ چیه؟ که رییس جمهور آمریکا شد. 

تحولاتی داره رخ میده خدا بخیر کنه.

فقط یه چیزی به خودمون بگم تااااا میتونید کتاب بخونید، دانش و آگاهی تون رو ببرید بالا که کسی نتونه سرتون شیره بماله. چه شخص بیرونی، چه درونی. درونیش مثال بزنم براتون، یه چیزایی در درون هست به اسم جهل، ترس، و غیر و ذالک.

همین دیگه حرفم بیشتر از این نمیاد. هنو گرم نشدم. :)



پ.ن: خیلی وقته وبلاگای عزیزی که دنبالشون میکنم رو نخوندم. دلم تنگ شده. مثل سر نزدن به خونه دوست و آشنا میمونه

پ.ن۲: وقتی سیستمی نداری و مجبوری با گوشی تایپ کنی، عین شکنجه می مونه :\


  • Sara Am
  • شنبه ۲۲ آبان ۹۵

اوج تنهایی یک مرد، اوج بی تکیه گاهی یک زن

اینکه هزار و اندی سال پیش اتفاقی هولناک برای قبیله ایی در دشتِ بی آب و علفی افتاده است، هزاران ادراک برای درنگ و تصور آن لازم دارم. اتفاقی که تصورش هم دشوار است. آن هم برای خانواده ایی که نفس هایشان زمزمه ی محبت است. برادر عاشق خواهر، خواهر بی تاب برادر، عمو، جان نثارِ برادر زاده، برادر زاده فداییِ عمو، عمه غمخوار همه، همه دل نگرانِ عمه...

اما میان این لایه ی درخشان عشق، و قصه ی دراماتیک و تراژدیک و فوق رمانتیک، معنایی عمیق نهفته است. که این شور و عشق را در روی سطح این جام به جوش آورده است.

درست همین ساعت ها همین لحظه ها...مردی به اوج تنهایی خود میرسد. 

آیا کسی هست مرا یاری کند؟ 

همین یک جمله برای هر کس که در تنگنا بودن را تجربه کرده باشد، جگر می سوزاند.

و زنی همین لحظه ها تکیه گاهش را از دست میدهد.

چه کسی میداند که چه وحشتی و چه دردی دارد یک زن میان نامردهایی وحشی تنها بماند.

اینکه بخواهم بدانم این قصه ی اعجاب انگیز، این همه خون و اشک تنها برای درآوردن سوز دل و اشک چشمِ من نیست و هزاران گفتنی دارد، هزاران ادراک و احساس برای درنگ  و فهم لازم دارم.




#خدایا دیگه هیچ وقت هیچ کس رو این طور تنها نذار



  • Sara Am
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵

سرما، خوردم و سرماخورگی، سَرِ ما را خورد...

وقتی دکترت با روی باز میگه دختر گلم چی شده؟ بعدش کلی از اوضاع دانشگاه میپرسه و جواب سوالا رو هم با حوصله میده. دیگه نسخه از برای چه؟ ویروس توی بدنم هم خجالت میکشه خودش راهشو میکشه میره. :))

مادربزرگم سرماخورده بود. ازش پرستاری کردم. واقعا کار پرستارا سخته. با احترام فراوانی که برای بزرگترامون قائلم ولی چون سنی از مامان بزرگم گذشته، تحملش تو درد پایین اومده و خیلی اذیت بود و خیلی ناله میکرد. پیر شدن چه بده :\ همش از جونیاش و کارهایی که میکرده و تا فلان کوه ها میرفته و تا کمر توی برفها بود و هیچ باکی نداشته و حالا اینجور ناتوان شده بود، می گفت.

واسه ی مامان بزرگ این سرماخوردگی انگار چیز خیلی بزرگی بود. و من هی می گفتم ناراحت نباش، یه سرماخوردگیه دیگه چیزی نیست استراحت کنی خوب میشی. من مطمئن بودم.اما مامان بزرگم فقط خودخوری میکرد.

داشتم با خودم فکر می کردم که یه وقتایی هست اینقدر از یه درد ناله کردم. ولی اون درد قابل حل بوده. و کسایی بودن که بهم گفتن نترس درست میشه ولی من از درد ناله هامو میکردم. فکر کردم موقعیت من مثل موقعیت مامان بزرگم بود.  یکی هست که مطمئنه چیزی نیست حل میشه. اما من نه.

براتون بگم که بعد از فارق شدن از سِمت پرستاری، بعدش خودم گرفتمش.

دیروز با یه حال بد هرجور بود خودمو رسوندم خونه. هیچ پرستاری، مامان نمیشه آخه.

آمپول زدم، به شرط کیک و ساندیس :)


التماس دعا توی این شبها. واسه همه ی مریضا دعا کنید


  • Sara Am
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

جلسات سرّی

یکی از اقوام که همسایه هم هستن شب اومد خونه ما.( باید بگم این ایام خونه مادربزرگم هستم، من دانشجوی شهری هستم که مادربزرگم اونجا زندگی میکنه و من میرم پیش ننه :)) داشتیم صحبت می کردیم که من خیلی اتفاقی از یه جریانی پرسیدم که مربوط به ایشون میشد. چیز مهمی نبود. ولی یه کم حالت حرف زدنش فرق کرد. گفتم چیز بدی گفتم؟ گفت نه. ولی کمی من من کرد و یهو وارد بحث های سرّی شد. که فلانی چه کرد چرا اینکارو کرد و فلانی اینطور رفتار کرد و من چه کردم. و از این دست حرفا. سفره دلش رو با یه سوال اونم ندانسته باز کردم. منم حالت دهن نمیه باز ، عین ماست وایستاده بودم و فقط گوش میدادم. و سعی میکردم خیلی طرف کسی رو نگیرم. 

این از اون دسته جلسات سرّی بود که ناخواسته واردش شدم. ولی باید بگم اصلا از عملکرد خودم راضی نیستم. من اصلا از این سیاستها هیچی نمیدونم. بلد نبودم حتی از حق مطلب درست دفاع کنم. آخه باید خیلی زیرکانه کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب. میدونم این جور حرفها و غیبتا خیلی اخلاقی نیست. ولی وقتی یه خبرایی جدید کشف میشه، یه حالی میده. :) . من خیلی به اینجور بحثا وارد نمیشم.اصلا مایه ی فخر نیست که بلد نیستم. مایه فخر اونجاست که بلد باشی ولی سو استفاده نکنی. 

البته باید بگم این جور حرفای خاله زنکی و غیبتها معمولا خیلی همون اتفاق رو نمی گن بلکه از زاویه دید خودشون میگنش. 

به هر حال داشتم فکر میکردم این همه رفتم دانشگاه  اصلا انتگرال و کِرل و دیورژانس و محاسبه ی سرعت الکترونا در فروپاشی هسته ایی به دردم نخورد. ولی طرف جوری از اشخاص رادیکال گرفت، لوگاریتمش هم محاسبه کرد و بردش زیر کسر و جوری زدش که نیروی فروپاشی هسته ایی با هیچ جا نکرد:| :))).

  پ.و:  کمی اغراق دارد، برای مزاح ؛)


  • Sara Am
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵

کمی درد دل

داشتم فکر می کردم من دلم میخواسته یه فیلمساز بشم. یه نویسنده خوب. غرق هنر. اما نشد. و امکان شدنش کمه.  چنان زندگی به یه بن بستی رسیده که حالا فقط کتاب می خونم ولی خیلی تلاشی واسه فهمیدنشون نمی کنم. حالا غرق کتابا و فیلمای دردآلود میشم. پر از عشق ناکام، اهداف ناکام اما در آخر یا دراماتیک تموم مشن یا یه تراژدی ان. چون خودم درد کشیدم. کمی تسکین میده، که همدردی هست. با خودم میگم ما پایینی ها واسه این آفریده شدیم که سوژه ی یه عده بالایی بشیم واسه فیلم شدن واسه داستان شدن. سوژه یه سری آدم خوش شانس که بازم از دردای ما پول به جیب بزنن. من میرم و پول میدم بابت تماشا کردن دردای خودم. اما در قالبهای متفاوت و جذاب.

#سخنگوی پایینی ها و دردمندا و بیچاره ها که سوژه فیلم شدن اما دردی از دلشون دوا نشد.

#کمی باهاتون درد و دل کردم.پیشتون غر زدم. ازم ناراحت نشید. که ناراحت میشم.

  • Sara Am
  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵

میان همهمه ی رنگ ها

قول داده بودم دیگر پاییز را دوست نداشته باشم

شب های طولانی، تاریکی  و سکوت 

ترس را به جانم می اندازد

روزهای دلگیرش قلبم را در پنجه های بی رمق خورشید فشار میدهد

و باد سرد چون شلاق بر تنم می زند

رنگ پریده ی پاییز مرا به یاد دلتنگی هایم می اندازد

وقتی که نبود

وقتی که جای خالی اش میان قدم به قدم نفس هایم کبود می شد

قول داده بودم دیگر پاییز را دوست نداشته باشم

اما

نشد

وقتی آمد دوباره عاشقم کرد

در همهمه ی رنگها دست هایم را فشرد

و شب مأمن آرامش من شد 

برای غرق شدن در دریای شعر ها و قصه ها

با خود عهد کردم که هوایت را نخواهم پاییز

اما قدم زدن زیر باران هایت را چگونه بی خیال شوم

و رنگ های زرد و قرمز و نارنجی 

التهابی دردآلود و شیرین اند

رنگ هایش به شوق حضور عشق دلم را سرخ می کرد

گفتم دیگر پاییز را دوست نخواهم داشت

اما برای آشتی کنان میوه های ناب فرستادی

و انار که دانه ی بهشتی را در دلش داشت

گفت بهشت جای عاشقان است

که پاییز عاشق شد و دانه ی بهشتی را به او دادند

قول داده بودم که پاییز را...

اما پاییز آمد و نشد که دوستش نداشته باشم.


پاییز

  • Sara Am
  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

اگر خرد نباشد علم و دانش را چه سود؟

اگر کتاب و ادبیات و هنر نتونه روی انسانیت ورفتار یک آدم تاثیر بذاره، اگر نتونه روح اونو گسترش بده، اگر خوی نیک و درستی بهش نبخشه، چه حاصلی داره کتاب خوانی؟ چه دردی رو دوا میکنه؟ جز یک ماسک واسه نمایش چیز دیگه ایی هست؟ 

# خداوندا  یاری ام کن شعورم بر علمم سبقت بگیرد [مناجات خواجه طور:دی]

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

به دنبالت می گردم

کجایی محبوب من... به دنبالت می گردم. هر کجا که پا می گذارم یا پیش از این رفته ایی یا هیچ اثری از تو نیست. شال و کلاه کرده ام و میان دشت و دمن، خیابان و بیابان میگردم شاید تو را بیابم.  ای خویشتن من. تنها لحظه ایی را می خواهم که تو را تنگ در آغوش خود بفشارم. این تن بدون خویش هیچ ست. جز سایه ایی که تلوتلو میخورد. گر تو را بیابم و در خود حلول یابم، بهشت جای من میشود. آنگاه ابرهای تیره به کنار می روند. محبوب من، مدت هاست به دنبالت می گردم...

انتظار



پ.ن:  در جستجوی خویشم تا روزی که در من حلول کند بی قرارشم. هر آینه که خویش در تن رفت. محبوب نیز از پشت مه سنگین پیدا میشود.

پ.ن۲:این عکس اونی نیست که توی ذهنم ساخته شد. متاسفانه نتومستم تصورم رو پیداش کنم.:|

پ.ن۳: یه داستان، تازه خوندنش تموم شد که واقعا بهم چسبید. واسه شروع یه پاییز و بعد از کلی درگیری واقعا لذت بخش بود. بلندی های بادگیر از امیلی برونته، حتما در کتابخانه من راجع بهش می نویسم.

پ.ن۴:یه موزیک هولدن معرفی کرد، خوب بود و باعث شد کنار این داستان حظ ببرم و این حس و حال ، و این نوشته در من  بجوشه.

  • Sara Am
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵

ره صد ساله را یک شبه پیمود پدر

چند شب پیش  خونه خیلی ساکت و آروم بود. بابا هم بیکار یه گوشه نشسته بود. جز من و داداشم، بقیه رفته بودن مهمونی. خواستم یه کم توی خونه ، گرما و حرارت ایجاد کنم. و یه کم به شعار" سر از فضای مجازی بیرون بکش و کمی با خانواده باش"  پیرهن عمل بپوشانم. رفتم همراه بابا مشاعره بازی کردیم. _بابا شعر دوست داره_ البته من از یار مهربانم، همان که گوید سخن فراوان با آنکه بی زبان است کمک گرفتم:دی 


رفتم کتاب شعرهای سعدی و حافظ و پروین اعتصامی رو اوردم که اگه کم اوردم کمکم کنن. آخه من حفظیاتم خوب نیست. ما مهندسیم واس خودمون بیشتر سر از معادله های پیچیده در میاریم:دی


خلاصه یه ساعتی بازی کردیم. بعدش فریاد داداشم دراومد که ای واای سرمو بردی دیگه. من هم که در کنار کتب های ادبی نمیتوانستم فحش های بی ادبی نثار آن طفل کنم، اشعاری نیش دار گیر آوردم و به او پرتاب نمودم. یک نمونه مثل " مزن بر سر ناتوان دست زور/ که روزی ور افتی به پایش چو موررررر" مصرع دوم رو با حالتی خبیثانه گفتم که اثر کنه. و الخ... بله کم کم داشتم خسته می شدم. به بابا گفتم دیگه بسه. من برنده شدم. پدر هم موافقت نمود. ولی دیگه کتاب شعر ها دلش رو برده بودند. پروین اعتصامی رو گرفت و شروع کرد خوند. من رفتم اتاقم. یک ساعتی گذشت. اومدم توی هال دیدم بابا همچنان داره میخونه!:0 زدم زیر خنده. داداشم گفت موتورش رو روشن کردی دیگه تموم. گفتم انگار زدم رو پلی و دیگه یادم رفته استوپش کنم. همچنان داره میخونه. دل درد گرفتم از بس خندیدم.بعله بابا تا پاسی از شب داشت شعر میخوند. وقتی رفتیم توی رخت خواب. بابا طبع شاعریش شکوفه داد. شروع کرد به شعر سرودن. حتی در وصف خواب. نمی گفت چراغا رو خاموش کن تا بخوابیم. به شعر اصلا سخن می راند:دی ما هم کیف می کردیم و می خندیدیم. گفتم حتما فردا صبح یا یه سعدی بیدار میشی یا یه حافظ.:)))


دیگه بابا ره صد ساله رو یک شبه پیمود و صبح یک پدر سعدیا داشتیم. و باعث و بانی این خیر هم که خودم بودم. واقعا مایه برکت و شگفتی ام. تجلیل باید بشه ازم:دی


پ.ن: احترام پدر. محفوظه، بابا هم کنارمون می خندید:)

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن