۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر خرد نباشد علم و دانش را چه سود؟

اگر کتاب و ادبیات و هنر نتونه روی انسانیت ورفتار یک آدم تاثیر بذاره، اگر نتونه روح اونو گسترش بده، اگر خوی نیک و درستی بهش نبخشه، چه حاصلی داره کتاب خوانی؟ چه دردی رو دوا میکنه؟ جز یک ماسک واسه نمایش چیز دیگه ایی هست؟ 

# خداوندا  یاری ام کن شعورم بر علمم سبقت بگیرد [مناجات خواجه طور:دی]

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

به دنبالت می گردم

کجایی محبوب من... به دنبالت می گردم. هر کجا که پا می گذارم یا پیش از این رفته ایی یا هیچ اثری از تو نیست. شال و کلاه کرده ام و میان دشت و دمن، خیابان و بیابان میگردم شاید تو را بیابم.  ای خویشتن من. تنها لحظه ایی را می خواهم که تو را تنگ در آغوش خود بفشارم. این تن بدون خویش هیچ ست. جز سایه ایی که تلوتلو میخورد. گر تو را بیابم و در خود حلول یابم، بهشت جای من میشود. آنگاه ابرهای تیره به کنار می روند. محبوب من، مدت هاست به دنبالت می گردم...

انتظار



پ.ن:  در جستجوی خویشم تا روزی که در من حلول کند بی قرارشم. هر آینه که خویش در تن رفت. محبوب نیز از پشت مه سنگین پیدا میشود.

پ.ن۲:این عکس اونی نیست که توی ذهنم ساخته شد. متاسفانه نتومستم تصورم رو پیداش کنم.:|

پ.ن۳: یه داستان، تازه خوندنش تموم شد که واقعا بهم چسبید. واسه شروع یه پاییز و بعد از کلی درگیری واقعا لذت بخش بود. بلندی های بادگیر از امیلی برونته، حتما در کتابخانه من راجع بهش می نویسم.

پ.ن۴:یه موزیک هولدن معرفی کرد، خوب بود و باعث شد کنار این داستان حظ ببرم و این حس و حال ، و این نوشته در من  بجوشه.

  • Sara Am
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵

ره صد ساله را یک شبه پیمود پدر

چند شب پیش  خونه خیلی ساکت و آروم بود. بابا هم بیکار یه گوشه نشسته بود. جز من و داداشم، بقیه رفته بودن مهمونی. خواستم یه کم توی خونه ، گرما و حرارت ایجاد کنم. و یه کم به شعار" سر از فضای مجازی بیرون بکش و کمی با خانواده باش"  پیرهن عمل بپوشانم. رفتم همراه بابا مشاعره بازی کردیم. _بابا شعر دوست داره_ البته من از یار مهربانم، همان که گوید سخن فراوان با آنکه بی زبان است کمک گرفتم:دی 


رفتم کتاب شعرهای سعدی و حافظ و پروین اعتصامی رو اوردم که اگه کم اوردم کمکم کنن. آخه من حفظیاتم خوب نیست. ما مهندسیم واس خودمون بیشتر سر از معادله های پیچیده در میاریم:دی


خلاصه یه ساعتی بازی کردیم. بعدش فریاد داداشم دراومد که ای واای سرمو بردی دیگه. من هم که در کنار کتب های ادبی نمیتوانستم فحش های بی ادبی نثار آن طفل کنم، اشعاری نیش دار گیر آوردم و به او پرتاب نمودم. یک نمونه مثل " مزن بر سر ناتوان دست زور/ که روزی ور افتی به پایش چو موررررر" مصرع دوم رو با حالتی خبیثانه گفتم که اثر کنه. و الخ... بله کم کم داشتم خسته می شدم. به بابا گفتم دیگه بسه. من برنده شدم. پدر هم موافقت نمود. ولی دیگه کتاب شعر ها دلش رو برده بودند. پروین اعتصامی رو گرفت و شروع کرد خوند. من رفتم اتاقم. یک ساعتی گذشت. اومدم توی هال دیدم بابا همچنان داره میخونه!:0 زدم زیر خنده. داداشم گفت موتورش رو روشن کردی دیگه تموم. گفتم انگار زدم رو پلی و دیگه یادم رفته استوپش کنم. همچنان داره میخونه. دل درد گرفتم از بس خندیدم.بعله بابا تا پاسی از شب داشت شعر میخوند. وقتی رفتیم توی رخت خواب. بابا طبع شاعریش شکوفه داد. شروع کرد به شعر سرودن. حتی در وصف خواب. نمی گفت چراغا رو خاموش کن تا بخوابیم. به شعر اصلا سخن می راند:دی ما هم کیف می کردیم و می خندیدیم. گفتم حتما فردا صبح یا یه سعدی بیدار میشی یا یه حافظ.:)))


دیگه بابا ره صد ساله رو یک شبه پیمود و صبح یک پدر سعدیا داشتیم. و باعث و بانی این خیر هم که خودم بودم. واقعا مایه برکت و شگفتی ام. تجلیل باید بشه ازم:دی


پ.ن: احترام پدر. محفوظه، بابا هم کنارمون می خندید:)

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

اینسپشنِ خانگی!

آقا من امروز خواب دیدم دختر فامیلمون که هم سن خودمه مرده. اینقد توی خواب گریه کردم. خیلی واقعی بود بعد از خواب بیدار شدم.ولی توی خواب دیدم که بیدار شدم. ولی خواب بودم.چهار دفعه هی خواب دیدم که بیدار شدم. اونوقت کارای واقعی و روزمره رو انجام میدادم. چهار لایه رفته بودم پایین:|

عاغا الان من خوابم یا بیدار؟ زنده ام یا مرده؟ :|
  • Sara Am
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

صدای دلم را بشنو

کلی حرف دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. تازه از یه سفر دور و دراز برگشتم. پاه‍ام دیگه جون ندارن . شرمنده سوغاتی ندارم. آآآ نه فقط این واژه ها و این تجربه ها رو توی جیبم دارم. میدونی توی جاده داشتم میرفتم و غروب زیبایی دشت هموار رو طلایی کرده بود.باد میزد موهامو آشفته میکرد. کت مخمل قهو ه ایم رو پوشیده بودم و پیاده راست جاده رو گرفته بودم و میرفتم.سر پیچ کنار یه خونه ایستادم. تازه از جنگ برگشته بودم. کیفم اریب روی شونه ام انداخته بودم. یه نفر تیر خلاص رو زده بود.یه عضو از بدنم شکسته بود. ته مونده ی داریی هام رو یه آقایی به اسم زمانی  به جیب زد و جیم شده بود. حالا من، مونده بودم با کلی جای سیلی سرخ. گفتم بهت تازه از جنگ برگشته بودم؟ میدونی جنگ بی رحمه. ولی بخوام درستتر فکر کنم به هر حال یه غنیمت هایی با خودش داره. به جای فواره شدن خون ترسم ریخت. ترس های رنگی. مثل ترس از تنهائی، مثل ترس از حرف دل زدن. هه! مثل همین حالا. مثل ترس از از دست دادن. از دست رفتنِ امید.یه جایی از بدنم شکست به گمونم سمت چپ بود آره بدجور تیر کشید بعد درد گرفت. عوضش یه چیزی وارد خونم شد. و یه عضو دیگه پیدا کردم. دو جفت چشم. درشت و باز. ولی خب باید بگم هنوز بلد نیستم ازشون استفاده کنم. خنده داره ولی از وقتی برگشتم کمی احساس میکنم سبکتر شدم. راستش به خاطر اینکه یه چیزایی رو کم کردم. کلی وزن از همین چشمام سرازیر کردم. پشت در همون خونه ی سر پیچ ایستادم.خسته بودم و گرسنه. در زدم. خیلی منتظر موندم. تا بالاخره یه خانم قد بلند درو باز کرد. ازش فقط برای چند ساعت استراحت کمک خواستم. سر و وضعم رو دید. کنار کشید که برم داخل. اوه اونقد خسته بودم که یه راست خودمو انداختم روی کاناپه. حالم خوب بود. بعد از یه نوشیدنی گرم تونستم حرف بزنم. بلند شد برام غذای گرم بیاره. گفت زندگیتو بچسب، یه سیلی که اشکال نداره. دنیا همینه که هست. حس کردم از صدای نبضم فهمیده بود که چه خیالی داشتم. که شاید زندگی رو ببوسم بذارم...آآآآم چایی یخ کرد.هنوز کلی حرف هست. اَه اونجا اونقد تاریک و سرد بود که کمی دست و دلم خشک شده.منظورم از اونجا میدون جنگه.مم.. میرم یکم بخوابم. برمیگرم بازم برات حرف میزنم.

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵

تا حالا تونستید اینطور زندگی کنید؟

جوری که فکر کنید امروز آخرین روز زندگی تون باشه، و هم اینکه انگار همیشه زنده هستید؟ شده؟ من که نمیتونم بینا بین اینا راه برم.

  • Sara Am
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن