۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

ناطور دشت

از کتابخانه کتاب ناطور دشت سلینجر را دوباره امانت گرفتم. چند سال پیش آن را خوانده بودم. راستش را بخواهید خیلی برایم ماندگار نبود. گو اینکه نیمه کاره هم ولش کردم. من همیشه وقتی کتابی میلم را به خودش نکشد نصفه رهایش می کنم. جدیدا دیگر تصمیم گرفته ام این اخلاق را کنار بگذارم. پسر فقط  یک کتاب را توانستم به زور و شکنجه اینطور بخوام.آن هم« شرق بهشت» اشتاین بک بود. اصلا نتوانستم با شخصیت هایش ارتباط بگیرم. سه کتاب دیگر از اشتاین بک خوانده بودم و قلمش را دوست داشتم. اما این یکی پدرم را درآورد. مقصودم این است که سخت توانستم تمامش کنم.

خلاصه امروز ناطور دشت را تمام کردم. جدا از این کتاب لذت بردم. نمیدانم چرا قبلا با آن راحت نبودم. از نوع نگارش آن و روایتش کیف کردم. داستان مربوط به چند روز میشود.منظورم این است که اتفاقات محدود بودن  ولی خیلی خوب توانست فکرهای هولدن گو اینکه پراکنده هم بودند را بدون اینکه کسل کننده باشد بیان کند. و البته طنزی هم که در نثرش بود را دوست داشتم.

پسر، هولدن کالفید  چه آدم بی هدفی به نظر می رسید. جدا بی هدف و بی انگیزه. اما آدم خوبی بود. کسی که میخواهد همه چیز رک و راست و درست باشد. از حقه بازی بیزار است. و دنیای آدم بزرگها را دنیای حقه بازی میداند. من کیف کردم. منظورم این است که لذت بردم. بعضی حرف هایش واقعا دغدغه های من بوده. جدا پیش از این نمی دانستم که چه نقاط اشتراکی با هولدن داشته ام. یکجور هایی من هم آدمی بودم ناجور با اجتماع. خیلی کارها که مردم می کنند برایم بی معنی است. و خیلی احساس دلتنگی و تنهایی می کردم. جدا احساس بدی بود. هیچ وقت بلد نبوده ام که الکی از چیزی تعریف و تمجید کنم. یا اگر از کسی خوشم نیاید در مقابلش با او خوش رفتار و مهربان باشم. جدا احساس می کردم چقدر بیشعورم. واقعا هم که بیشعورم. چون سعی می کردم همان طور باشم که دیگران هستند. منظورم این است که ظاهر قضیه را حفظ می کردم. 

در جایی دیگر هولدن از سینما متنفر است. من نیستم.گو اینکه دوست دارم کارگردانی بازیگری چیزی بشوم. اما با نیتی که در نفرتش هست موافقم. من جدا نمی توانم قبول کنم درمقابل دوربین آدمی ایده آل و خوب باشم و به همه لبخند بزنم و بگوئیم خاک پای شما هستم. گو اینکه این طور آدمی نیستم. یا اینکه برای ساخت فیلم باید با هزار نفر خوش و بش کرد و ساخت و پاخت و فلان و بهمان. چه میدانم. مقصود من از این حرف ها حقه بازی ست. من از حقه بازی متنفرم. ولو اینکه بلد هم نیستم با قاطعیت خودم باشم و رک و راست باشم. حتی اگر به ضررم باشم. هولدن دغدغه اش این بود که وقتی چیزی برای پول و قدرت و تحسین تقویت شود دیگر ارزش ندارد. مثلا وقتی کودکی آواز خواند از خواند او کیف می کرد چون کودک فقط برای لذت آواز خواند نه تحسین و پول و غیره. ولی وقتی ارنی پیانیست حرفه ایی در بار می نواخت از او متنفر بود و او را حقه باز می دانست.

او به مسائل خیلی پاک و سفید نگاه می کرد. ولو اینکه دنیا اینگونه نیست و او تاب این تفاوت را نداشت. من نیز اینگونه ام. تاب تفاوت دنیای معصومانه و رک و راست کودکی با دورنگی ها و چندرنگی های بزرگسالی را ندارم. نمی خواهم همه چیز را سیاه ببینم و بگوئیم همه حقه باز هستند نه ولی من توانایی تفکیک و پذیرش آن را به درستی ندارم. در واقعه وقتی به این چیزها فکر می کنم ترس برم می دارد. و بدنم شروع می کند به واکنش نشان دادن. از مغایر بودن حقیقت با واقعیت می ترسم. از پیدا نکردن توهم و دروغ از واقعیت و درستی می ترسم. جدا آدم ترسویی هستم. به خاطر همین هم همیشه بلا تکلیفم در هدف هایم. در واقع مدتی هم سرگیجه گرفتم. جدا حالم بد شده بود. نمی‌دانستم چه کنم. 


پ.ن: به تلقید از سلینجر نوشتم ، البته جسارتا و خیلی تقریبی

پ.ن: کتابی که قبل این خوندم و خیلی دوستش داشتم و عالی بود «مردی به نام اُوِه » شاید پست بعدی ازش بنویسم.:)

  • Sara Am
  • جمعه ۲۴ اسفند ۹۷

بستانکار،بدهکار

دنیا به «من» خوشبختی را بدهکار است، «من» به خودم.

چه کسی بدهی خود را تسویه می کند ؟ کی؟ چگونه؟

  • Sara Am
  • سه شنبه ۱۴ اسفند ۹۷
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن