۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

گام برداشتن/ فقط برای نوشتن

خودم رو توی آینه برانداز کردم. کمی شکمم جلو اومده بود. با خودم گفتم بازم چاق شدم؟ بازم باید رژیم بگیرم؟نکنه جلب توجه کنه؟ چرخی زدم و مانتو رو از رگال برداشتم. ورزش رو باید شروع کنم. اگه سرگیجه دوباره سراغم بیاد چی؟ نه نه نباید به این چیزا فکر کنم. صدای تق در اومد. «زود باش چقدر طولش میدی»

جوراب پوشیدم و در رو باز کردم. به حموم رفتم و از توی آینه حموم کرم پودر زدم.

هنوز نمی تونم یه خط درست حسابی بنویسم، ولی باز دارم می رم انجمن نویسندگان خیلی مضحکانه است.

و روی لبم رز کشیدم. هنوز نمیتونم فکرهام رو جم و جور کنم چطور دارم خودم رو باز توی دردسر می میندازم؟

از حموم بیرون اومدم و روسری بزرگ کرم رنگم رو پوشیدم. 

«تو که روسری من رو برداشتی» 

« تو هم روسری منو همیشه میبری، زود باش که الان دیر می رسیم» خواهرم مانتوی طوسی پوشیده بود، مثل کارمند ها می موند.

از خونه بیرون رفتیم. هوای تازه ی پاییزی روح تازه ای بهم بخشید.. تمام دیشب باران باریده بود.حالا گرمای مطبوع آفتاب فضا رو در بر گرفته بود. تصمیم داشتم از این هوا و پیاده روی لذت ببرم. 

«حالا نکنه برگزار نشه جلسه»

«نمیدونم خیلی وقته دیگه اونجا نرفتم، ولی دست کم توی این هوا قدم زدیم » خندید و شروع کرد به تعریف کردن.

بعد سکوت کردیم. آخرین کتابی که خونده بودم توی سرم پرسه میزد. یعنی من هم میتونم یه شاهکار بنویسم؟ پوووف تو ؟ هنوز یه داستان درست حسابی نداری به فکر شاهکاری؟ اوه خدایا! 

خواهرم ناگهان گفت « هوا چقدر تازه بود ، نسیم پائیزی صورتم را نوازش می کرد » بعد با دهن بسته خندید. داشت ادای رمان ها رو در می آورد.لبخند زدم جمله هایی توصیفی که داستان ها دارن توی ذهنم اومد. به مارگارت میچل فکر کردم ده سال طول کشید تا شاهکارش رو نوشت. من چقدر تلاش کرده بودم؟ عملا هیچی. حتی سعی نکردم تقلید کنم. اوه غرورم نمیذاشت! همون لحظه یه جمله خوب به ذهنم اومد، یه جمله مفهومی ولی حالا که دارم می نویسم یادم نیست. حافظه لعنتی، همین یه جمله می تونست تنها ارزش این متن باشه. تقریبا همیشه همین طوره. چیزای خوب فقط توی ذهنم نوشته میشن نه روی کاغذ. 

به ساختمون خانه ی هنر رسیدیم. درست پشت یه تالار بود. تالاری که حالا اولین سینمای این شهر شده بود. قبلا جلسات انجمن توی یه اتاق توی همین تالار برگذار میشد. چند سال پیش که من تازه برای خروشان کردن استعداد خفته ی نویسندگی ام به اینجا اومدم. چند سال چه زود گذشت. و من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم. همیشه می گفتم الان وقتش رو ندارم. بذار درسام تموم شه، بذار کلاسام تموم شه. چقدر اون روزها شوق داشتم. فکر می کردم نویسنده بودن ابهتی داره. گاهی حتی فکر می کردم اگر بگم دارم میرم انجمن نویسندگان کلاس داره. اما حالا به اینها می خندم. و می گم نویسندگی فقط دردِ سر است. دردِ سر. نه دردسر. چون هزار جور فکر و خیال داری، با هزار جور شخصیت و احساس توی ذهنت، سر و کله میزنی. این درد هایی دارد. همه ی کارها تیغ هایی دارند.و  این هم بهای نویسندگی ست. بهای فهمیدن، فهمیدن است. و چون می فهمی باید از خیلی مسیرها، گاه دردآلود بگذری، تا به تو پیام و بینش جدید رو هدیه بدند. 

به داخل اتاق رفتیم. کسی نیامده بود. از مرد نگهبان پرسیدیم. کلید رو توی دستش چرخاند و گفت « ساعت پنج شروع میشه بشینید همین جا تا بیان»  

نیم ساعت روی صندلی ها منتظر ماندیم. یک خانم خوش برخورد وارد شد و خوش آمد گفت و جلسه شروع شد.

با خودم گفتم این دفعه بیشتر تلاش می کنم. میخوام اثری از من باقی بمونه. من چرا نتونم؟

  • Sara Am
  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷

تغییر؟!

حالا دارم فکر می کنم چقدر خوبه که تغییر می کنم. چقدر خوبه که بنویسم و این سیر تغییر رو ببینم. قبلا فکر می کردم باید کامل و بی نقص بنویسم. ایرادی در من نباشه حرفم درست و همه جانبه باشه. یک کمال گرایی بازدارنده. اما حالا دارم به مفهوم بهتری از کمال گرایی میرسم. من کمال و خوب رو می خوام نه به این معنی که من کاملم. کمال رو ندارم که می خوامش. به سمت اون میرم. پس باید تغییر کنم. رشد کنم.از جایی به جایی دیگر برم. پیش روی کنم. 

 سکون می تونه دو معنی داشته باشه یا کمال دارم و لازم به حرکت نیست که این فرض طبق تمایلات من و طبق ذات آفرینش که من کامل نیستم، نقض می شه. پس نشانه ی حرکت نکردن به جلو می شه. 

حالا دلهره ام برای نوشتن کمتر شده و عزمم بیشتر. حالا دید بهتری به تغییر و کمال طلبی خودم دارم. توی همین نوشته ها خودم رو بهتر می بینم، درک می کنم. و سیر تغییرات خودم رو می بینم.

فقط یک چیز دیگر هست، اینکه از تغییر به سوی بد شدن و پس رفتن میترسم. امیدوارم این ترس هم بر طرف بشه و بینشی جدید از پس آن به من بده.

  • Sara Am
  • شنبه ۱۹ آبان ۹۷

برون ریزی

نمیدونم از کجا شروع کنم. بعد از بیماری سرگیجه که بسیار تجربه وحشت آوری بود، دچار فکرهای آزار دهنده و منفی و پیچیده ایی شدم. احساس ناامیدی از خوب شدن بهم دست داده، و احساس گناه می کنم. مدام خودم رو بابت این وضعیت سرزنش می کنم. میگم خودم باعث به وجود اومدم این افکار منفی این مریضی و این حالت روحی شدم. تحریک پذیر شدم، با کوچکترین عصبانیت و یا ناراحتی در اطرافم حالم خراب میشه. و باز خودم رو سرزنش می کنم که چرا اینجورم. 

از وقتی فهمیدم همه چیز دست خود آدمه بجای اینکه خوشحال باشم بیشتر ترسیدم، چون فکر می کنم دیگه هیچ کس نمیتونه به من کمک کنه. برای مثال یه لیستی از فعالیت ها میدن میگن واسه افسردگی و روحیه خوبه، من حتی به اون لیست دیگه امیدم رو از دست دادم چون میگن باید از درون خودت به خودت کمک کنی، و من به خودم میگم این فعالیتها پس فایده ندارن. 

به همه چیز شک دارم، به اعتقادات و باور هام مشکوک شدم. به وجودم به خواسته هام. اینکه خدا هست؟ من هستم؟  دین داری یعنی چی؟ تقوا چجوریه؟ از همه لذات باید دست بکشم؟ چی حقیقته؟ چی درسته چی غلطه؟


نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و به درستی از بالا نگاه کنم و بررسی کنم. می ترسم. احساس میکنم زیر پام داره خالی میشه، چطور توی این حالت سقوط به درستی تحلیل کنم. اصلا دیگه به ذهنم هم اعتماد ندارم، نمیدونم کدوم حقه است کدوم حقیقت.

 چرا افکار منفی رو حقه ی ذهن میدونن افکار مثبت رو نه؟ آدم ها چطور ندای درون شون رو می شنون؟ از کجا میدونن درست میگه از کجا میدونن جزی از ذهن و حقه هاش نیست ؟

دیروز توی هوای بارونی قدم زدم و سعی کردم نهایت لذت و آرامش رو دریافت کنم. اما شب تلگرام رو باز کردم و توی یه کانالی دیدم  یه تیکه از کتاب هنر درست اندیشیدن رو گذاشته راجع به خطای تایید اینکه ممکنه ذهن در جهت باور های قبلی باورهای جدید رو تحلیل کنه.

یعنی منم دارم اشتباه میزنم؟؟ دچار خطا هستم ؟ نکنه همه آدما دچار خطا شدن؟ همیشه باید دنبال باور متناقض کشت؟ اینوری و اونوری؟

اصلا نمیدونم چی به چیه

احساس می کنم همه ی گفته ها دروغن. 

حتی دارم به کتاب رازهایی درباره زندگی از باربارا دی آنجلس گوش می دم ، در زمان گوش دادن حالم بهتره ولی چند لحظه بعدش حتی به اونم شک می کنم:|

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن