اینکه هزار و اندی سال پیش اتفاقی هولناک برای قبیله ایی در دشتِ بی آب و علفی افتاده است، هزاران ادراک برای درنگ و تصور آن لازم دارم. اتفاقی که تصورش هم دشوار است. آن هم برای خانواده ایی که نفس هایشان زمزمه ی محبت است. برادر عاشق خواهر، خواهر بی تاب برادر، عمو، جان نثارِ برادر زاده، برادر زاده فداییِ عمو، عمه غمخوار همه، همه دل نگرانِ عمه...

اما میان این لایه ی درخشان عشق، و قصه ی دراماتیک و تراژدیک و فوق رمانتیک، معنایی عمیق نهفته است. که این شور و عشق را در روی سطح این جام به جوش آورده است.

درست همین ساعت ها همین لحظه ها...مردی به اوج تنهایی خود میرسد. 

آیا کسی هست مرا یاری کند؟ 

همین یک جمله برای هر کس که در تنگنا بودن را تجربه کرده باشد، جگر می سوزاند.

و زنی همین لحظه ها تکیه گاهش را از دست میدهد.

چه کسی میداند که چه وحشتی و چه دردی دارد یک زن میان نامردهایی وحشی تنها بماند.

اینکه بخواهم بدانم این قصه ی اعجاب انگیز، این همه خون و اشک تنها برای درآوردن سوز دل و اشک چشمِ من نیست و هزاران گفتنی دارد، هزاران ادراک و احساس برای درنگ  و فهم لازم دارم.




#خدایا دیگه هیچ وقت هیچ کس رو این طور تنها نذار