۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

صدای دلم را بشنو

کلی حرف دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. تازه از یه سفر دور و دراز برگشتم. پاه‍ام دیگه جون ندارن . شرمنده سوغاتی ندارم. آآآ نه فقط این واژه ها و این تجربه ها رو توی جیبم دارم. میدونی توی جاده داشتم میرفتم و غروب زیبایی دشت هموار رو طلایی کرده بود.باد میزد موهامو آشفته میکرد. کت مخمل قهو ه ایم رو پوشیده بودم و پیاده راست جاده رو گرفته بودم و میرفتم.سر پیچ کنار یه خونه ایستادم. تازه از جنگ برگشته بودم. کیفم اریب روی شونه ام انداخته بودم. یه نفر تیر خلاص رو زده بود.یه عضو از بدنم شکسته بود. ته مونده ی داریی هام رو یه آقایی به اسم زمانی  به جیب زد و جیم شده بود. حالا من، مونده بودم با کلی جای سیلی سرخ. گفتم بهت تازه از جنگ برگشته بودم؟ میدونی جنگ بی رحمه. ولی بخوام درستتر فکر کنم به هر حال یه غنیمت هایی با خودش داره. به جای فواره شدن خون ترسم ریخت. ترس های رنگی. مثل ترس از تنهائی، مثل ترس از حرف دل زدن. هه! مثل همین حالا. مثل ترس از از دست دادن. از دست رفتنِ امید.یه جایی از بدنم شکست به گمونم سمت چپ بود آره بدجور تیر کشید بعد درد گرفت. عوضش یه چیزی وارد خونم شد. و یه عضو دیگه پیدا کردم. دو جفت چشم. درشت و باز. ولی خب باید بگم هنوز بلد نیستم ازشون استفاده کنم. خنده داره ولی از وقتی برگشتم کمی احساس میکنم سبکتر شدم. راستش به خاطر اینکه یه چیزایی رو کم کردم. کلی وزن از همین چشمام سرازیر کردم. پشت در همون خونه ی سر پیچ ایستادم.خسته بودم و گرسنه. در زدم. خیلی منتظر موندم. تا بالاخره یه خانم قد بلند درو باز کرد. ازش فقط برای چند ساعت استراحت کمک خواستم. سر و وضعم رو دید. کنار کشید که برم داخل. اوه اونقد خسته بودم که یه راست خودمو انداختم روی کاناپه. حالم خوب بود. بعد از یه نوشیدنی گرم تونستم حرف بزنم. بلند شد برام غذای گرم بیاره. گفت زندگیتو بچسب، یه سیلی که اشکال نداره. دنیا همینه که هست. حس کردم از صدای نبضم فهمیده بود که چه خیالی داشتم. که شاید زندگی رو ببوسم بذارم...آآآآم چایی یخ کرد.هنوز کلی حرف هست. اَه اونجا اونقد تاریک و سرد بود که کمی دست و دلم خشک شده.منظورم از اونجا میدون جنگه.مم.. میرم یکم بخوابم. برمیگرم بازم برات حرف میزنم.

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵

تا حالا تونستید اینطور زندگی کنید؟

جوری که فکر کنید امروز آخرین روز زندگی تون باشه، و هم اینکه انگار همیشه زنده هستید؟ شده؟ من که نمیتونم بینا بین اینا راه برم.

  • Sara Am
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن