چند شب پیش  خونه خیلی ساکت و آروم بود. بابا هم بیکار یه گوشه نشسته بود. جز من و داداشم، بقیه رفته بودن مهمونی. خواستم یه کم توی خونه ، گرما و حرارت ایجاد کنم. و یه کم به شعار" سر از فضای مجازی بیرون بکش و کمی با خانواده باش"  پیرهن عمل بپوشانم. رفتم همراه بابا مشاعره بازی کردیم. _بابا شعر دوست داره_ البته من از یار مهربانم، همان که گوید سخن فراوان با آنکه بی زبان است کمک گرفتم:دی 


رفتم کتاب شعرهای سعدی و حافظ و پروین اعتصامی رو اوردم که اگه کم اوردم کمکم کنن. آخه من حفظیاتم خوب نیست. ما مهندسیم واس خودمون بیشتر سر از معادله های پیچیده در میاریم:دی


خلاصه یه ساعتی بازی کردیم. بعدش فریاد داداشم دراومد که ای واای سرمو بردی دیگه. من هم که در کنار کتب های ادبی نمیتوانستم فحش های بی ادبی نثار آن طفل کنم، اشعاری نیش دار گیر آوردم و به او پرتاب نمودم. یک نمونه مثل " مزن بر سر ناتوان دست زور/ که روزی ور افتی به پایش چو موررررر" مصرع دوم رو با حالتی خبیثانه گفتم که اثر کنه. و الخ... بله کم کم داشتم خسته می شدم. به بابا گفتم دیگه بسه. من برنده شدم. پدر هم موافقت نمود. ولی دیگه کتاب شعر ها دلش رو برده بودند. پروین اعتصامی رو گرفت و شروع کرد خوند. من رفتم اتاقم. یک ساعتی گذشت. اومدم توی هال دیدم بابا همچنان داره میخونه!:0 زدم زیر خنده. داداشم گفت موتورش رو روشن کردی دیگه تموم. گفتم انگار زدم رو پلی و دیگه یادم رفته استوپش کنم. همچنان داره میخونه. دل درد گرفتم از بس خندیدم.بعله بابا تا پاسی از شب داشت شعر میخوند. وقتی رفتیم توی رخت خواب. بابا طبع شاعریش شکوفه داد. شروع کرد به شعر سرودن. حتی در وصف خواب. نمی گفت چراغا رو خاموش کن تا بخوابیم. به شعر اصلا سخن می راند:دی ما هم کیف می کردیم و می خندیدیم. گفتم حتما فردا صبح یا یه سعدی بیدار میشی یا یه حافظ.:)))


دیگه بابا ره صد ساله رو یک شبه پیمود و صبح یک پدر سعدیا داشتیم. و باعث و بانی این خیر هم که خودم بودم. واقعا مایه برکت و شگفتی ام. تجلیل باید بشه ازم:دی


پ.ن: احترام پدر. محفوظه، بابا هم کنارمون می خندید:)