از اینجا مونده از اونجا رونده شدم. نتایج کنکور اومد. اما مایوس کننده بود. خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم. چنان متعجب شدم از نتیجه که شکست دلم.گریه کردم.تیرم به خطا رفته بود. هدفی که یکسال به پاش نگرانی و فکر و ذکرم رو ریخته بودم این شد. فکر کنم از بی میلی خودم ناشی میشه. تقصیر خودم بود که احساسی برخورد کردم. من عاشق چیزی دیگه بودم عاشق هنر، نویسندگی. وقتی درس می خوندم احساسم می گفت تو که علاقه نداری چطور می خوای موفق بشی پاشو برو پی علاقه ات میدونی چقد ازش دوری، عقلم میگفت تو میتونی توی این راه موفق بشی، اگه اینجا موفق بشی به اون هم میرسی اخه تو هنوز بعضی از امکانات لازم رو برای رسیدن به رویات نداری باید تامین شون کنی بعد. و من مدام در نوسان بود. با این حال عزمم رو جزم کرده بودم برای درس خوندن و مشتاقانه بلند میشدم برای درس خوندن. اما زد و مریض شدم. چهار پنج ماه درگیر بیماری شدم. و دیگه نتونستم به هیچ کدوم برنامه هام برسم. هیچ کدوم. برنامه ورزش تمرین نوشتن رو هم در کنار درس چیده بودم که همه به هم خوردن.

اما ناچارا حالا اینجا بودم و باید مسیر رو تا ته برم که بتونم باهاش یه ماشین درست کنم برای رسیدن به علاقه و رویای خودم. راه رو اشتباه اومده بودم. اما چاره ای جز ادامه نمی دیدم. با نتیجه بد، دیدم وسط یه جاده طویل ایستادم که نه ابتدای مسیر دیده میشه نه انتهاش، معلق و بلاتکلیف. نه تونستم توی این مسیر موفق بشم نه می تونم به رویاهای خودم برسم. رویای من هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی قابلیت و ویژگی های رو می طلبه که من از اولم خیلی هاشو نداشتم. جسما مشکلاتی دارم که باید رفع بشه. روحا که مشکلاتم فراوونه. کمرو و خجالتی، وسواس فکری و حساس، عدم اعتماد به نفس، غیر اجتماعی بار امده – یعنی اینجور بزرگ شدم نه اینکه دلم بخواد غیر اجتماعی باشم، عدم تعادل در درون و بلاتکلیفی همیشگی، قاطع نبودن و مشکل در تصمیم گیری و...

و البته زرنگ و زیرک نبود. من خیلی ادم ساده ای هستم. اونقدر ساده که نمی تونم حتی ذره ای ناخالصی و دوز و کلک رو تحمل کنم. در این صورت جهان برام آلوده به نظر میرسه. درصورتی که زیرکی و زرنگ بودن در اجتماع لازمه. من ادم زرنگی نیستم. من تو سری خور و ساده لوح هستم.

شاید بعضیاشون به مرور برطرف بشه، ولی اولین پایه یعنی اعتماد بنفس و اجتماعی بودن رو ندارم.

سالهاست که میخوام توی نویسندگی مهارت و توانایی کسب کنم ولی هنوز موفق نشدم همیشه گذاشتمش برای بعد همیشه می گفتم من نمی تونم و نمی نوشتم. و وقتی می بینم حتی توی این هم هنوز موفق نشدم و جنمی از خودم نشون ندادم از توانایی خودم در پیگیری  و تاب اوردن در مسیر پر پیچ و خم کارگردانی و سینما مایوس میشم. میگم من هیچی نمیشم. من فقط بلدم گریه زاری راه بندازم و بگم نمیتونم.

من رویایی دارم که قد و قواره من نیست. درواقع من ویژگی هاش رو ندارم. اما دلبسته ام بهش. به هر جهتی بچرخم مثل آهنر ربا به جهت رویام برمیگردم و به اون نگاه میکنم.

فکر میکنم رویای من توهم رویا و استعداده نه واقعیت. نمی دونم! گیر افتادم.

با این اوضاع و احوالی که در خودم می بینم، خیلی دلم میخواد ولش کنم و همین رشته فیزیک رو ادامه بدم تهش بشم یه استاد دانشگاه و زندگی عادی و ارامش نسبی داشته باشم.

ولی تا اخر شرمنده دلم می مونم. و میگم تلاشی براش نکردم. اخه این زندگی یکباره و تهش مرگه. فقط انسانیت و روح تو مهمه نه چیزهایی که اینجا کسب می کنی. فرقی نمی کنه چه مسیری در این زندگی انتخاب کنی هر کدوم دارای آزمونهای برای تمرین انسانیت و رشد و تعالی روح هستند. با وجود قضیه مرگ دیگه مهم نیست تو معلم بودی یا مهندس یا کارگردان. اینا تموم میشن. بعد از مرگ تو دیگه نویسنده یا کارگردان نیستی. تو همونی هستی که تاحالا به روحت دادی بخوره. شاید انتخاب یه مسیری دارای امتحان های سختر و در پی اش تعالی بالاتری باشه ولی همه مسیرها همین رو دارند فرقی نمی کنه همه سختی خودش و تلاش مورد نیاز خودش رو داره.

پس با این تفکرات چرا من مسیر علاقه خودم رو پیگیری نکنم؟!

 

از طرفی دغدغه سن رو دارم. میگم دیر شده. من 27 سالم شده و هنوز...

 

نمیدونم چکار کنم کاش یا رویایی مناسب شرایطم بهم میداد یا جسم و شرایطی مناسب رویام!

 

# شانه ای میخوام برای گریستن، آغوش برای آرام گرفتن