گاهی وقتها جز اینکه دستهاتو ببری بالا و بگی تسلیم انگار راه دیگه ای نیست

غمگینم. کشتی ام شکسته به خاطر وجود طوفان و صخره و البته عدم مدیریت بنده شکست و به مقصد (مقصدی که من میخواستم) نرسید این چندمین بار است که اینچنین کشتی ام می شکند و به مقصد نمی رسد.

در این وانفسا بدترین و غیر قابل باور ترین خبر را هم برایت می آورند، خبر رفتن تنها عمویت که همان او دیدنش دلت را وا می کرد. بودنش دلگرمی ات بود. وقتی که نتوانستی باز هم بخاطر طوفان لعنتی و کنکور و درس او را ببینی. یکسال میشد ندیده بودمش و دلم برایش تنگ شده بود. رفت ودیگر نمی توانم ببینمش.سکته ناگهانی بودن علائم قبلی. حالا میفهمم تشنه دیدار کسی بودن چقدر با فقط دلتنگ کسی بود فرق دارد . 

 

نمیدانم چرا این جور شد، چگونه به اینجا رسیدم. خسته ام باز هم احساس بیهودگی و سرگردانی در تنم پیچیده.

این دفعه واقعا خسته ام واقعا

ولی مگر کسی هست که بتونه ارومم کنه؟ نه من تنهام