خودم رو توی آینه برانداز کردم. کمی شکمم جلو اومده بود. با خودم گفتم بازم چاق شدم؟ بازم باید رژیم بگیرم؟نکنه جلب توجه کنه؟ چرخی زدم و مانتو رو از رگال برداشتم. ورزش رو باید شروع کنم. اگه سرگیجه دوباره سراغم بیاد چی؟ نه نه نباید به این چیزا فکر کنم. صدای تق در اومد. «زود باش چقدر طولش میدی»
جوراب پوشیدم و در رو باز کردم. به حموم رفتم و از توی آینه حموم کرم پودر زدم.
هنوز نمی تونم یه خط درست حسابی بنویسم، ولی باز دارم می رم انجمن نویسندگان خیلی مضحکانه است.
و روی لبم رز کشیدم. هنوز نمیتونم فکرهام رو جم و جور کنم چطور دارم خودم رو باز توی دردسر می میندازم؟
از حموم بیرون اومدم و روسری بزرگ کرم رنگم رو پوشیدم.
«تو که روسری من رو برداشتی»
« تو هم روسری منو همیشه میبری، زود باش که الان دیر می رسیم» خواهرم مانتوی طوسی پوشیده بود، مثل کارمند ها می موند.
از خونه بیرون رفتیم. هوای تازه ی پاییزی روح تازه ای بهم بخشید.. تمام دیشب باران باریده بود.حالا گرمای مطبوع آفتاب فضا رو در بر گرفته بود. تصمیم داشتم از این هوا و پیاده روی لذت ببرم.
«حالا نکنه برگزار نشه جلسه»
«نمیدونم خیلی وقته دیگه اونجا نرفتم، ولی دست کم توی این هوا قدم زدیم » خندید و شروع کرد به تعریف کردن.
بعد سکوت کردیم. آخرین کتابی که خونده بودم توی سرم پرسه میزد. یعنی من هم میتونم یه شاهکار بنویسم؟ پوووف تو ؟ هنوز یه داستان درست حسابی نداری به فکر شاهکاری؟ اوه خدایا!
خواهرم ناگهان گفت « هوا چقدر تازه بود ، نسیم پائیزی صورتم را نوازش می کرد » بعد با دهن بسته خندید. داشت ادای رمان ها رو در می آورد.لبخند زدم جمله هایی توصیفی که داستان ها دارن توی ذهنم اومد. به مارگارت میچل فکر کردم ده سال طول کشید تا شاهکارش رو نوشت. من چقدر تلاش کرده بودم؟ عملا هیچی. حتی سعی نکردم تقلید کنم. اوه غرورم نمیذاشت! همون لحظه یه جمله خوب به ذهنم اومد، یه جمله مفهومی ولی حالا که دارم می نویسم یادم نیست. حافظه لعنتی، همین یه جمله می تونست تنها ارزش این متن باشه. تقریبا همیشه همین طوره. چیزای خوب فقط توی ذهنم نوشته میشن نه روی کاغذ.
به ساختمون خانه ی هنر رسیدیم. درست پشت یه تالار بود. تالاری که حالا اولین سینمای این شهر شده بود. قبلا جلسات انجمن توی یه اتاق توی همین تالار برگذار میشد. چند سال پیش که من تازه برای خروشان کردن استعداد خفته ی نویسندگی ام به اینجا اومدم. چند سال چه زود گذشت. و من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم. همیشه می گفتم الان وقتش رو ندارم. بذار درسام تموم شه، بذار کلاسام تموم شه. چقدر اون روزها شوق داشتم. فکر می کردم نویسنده بودن ابهتی داره. گاهی حتی فکر می کردم اگر بگم دارم میرم انجمن نویسندگان کلاس داره. اما حالا به اینها می خندم. و می گم نویسندگی فقط دردِ سر است. دردِ سر. نه دردسر. چون هزار جور فکر و خیال داری، با هزار جور شخصیت و احساس توی ذهنت، سر و کله میزنی. این درد هایی دارد. همه ی کارها تیغ هایی دارند.و این هم بهای نویسندگی ست. بهای فهمیدن، فهمیدن است. و چون می فهمی باید از خیلی مسیرها، گاه دردآلود بگذری، تا به تو پیام و بینش جدید رو هدیه بدند.
به داخل اتاق رفتیم. کسی نیامده بود. از مرد نگهبان پرسیدیم. کلید رو توی دستش چرخاند و گفت « ساعت پنج شروع میشه بشینید همین جا تا بیان»
نیم ساعت روی صندلی ها منتظر ماندیم. یک خانم خوش برخورد وارد شد و خوش آمد گفت و جلسه شروع شد.
با خودم گفتم این دفعه بیشتر تلاش می کنم. میخوام اثری از من باقی بمونه. من چرا نتونم؟