۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد و دل» ثبت شده است

تسلیم

گاهی وقتها جز اینکه دستهاتو ببری بالا و بگی تسلیم انگار راه دیگه ای نیست

غمگینم. کشتی ام شکسته به خاطر وجود طوفان و صخره و البته عدم مدیریت بنده شکست و به مقصد (مقصدی که من میخواستم) نرسید این چندمین بار است که اینچنین کشتی ام می شکند و به مقصد نمی رسد.

در این وانفسا بدترین و غیر قابل باور ترین خبر را هم برایت می آورند، خبر رفتن تنها عمویت که همان او دیدنش دلت را وا می کرد. بودنش دلگرمی ات بود. وقتی که نتوانستی باز هم بخاطر طوفان لعنتی و کنکور و درس او را ببینی. یکسال میشد ندیده بودمش و دلم برایش تنگ شده بود. رفت ودیگر نمی توانم ببینمش.سکته ناگهانی بودن علائم قبلی. حالا میفهمم تشنه دیدار کسی بودن چقدر با فقط دلتنگ کسی بود فرق دارد . 

 

نمیدانم چرا این جور شد، چگونه به اینجا رسیدم. خسته ام باز هم احساس بیهودگی و سرگردانی در تنم پیچیده.

این دفعه واقعا خسته ام واقعا

ولی مگر کسی هست که بتونه ارومم کنه؟ نه من تنهام

  • Sara Am
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸

هر چه دل تنگم می خواهد

از اینجا مونده از اونجا رونده شدم. نتایج کنکور اومد. اما مایوس کننده بود. خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم. چنان متعجب شدم از نتیجه که شکست دلم.گریه کردم.تیرم به خطا رفته بود. هدفی که یکسال به پاش نگرانی و فکر و ذکرم رو ریخته بودم این شد. فکر کنم از بی میلی خودم ناشی میشه. تقصیر خودم بود که احساسی برخورد کردم. من عاشق چیزی دیگه بودم عاشق هنر، نویسندگی. وقتی درس می خوندم احساسم می گفت تو که علاقه نداری چطور می خوای موفق بشی پاشو برو پی علاقه ات میدونی چقد ازش دوری، عقلم میگفت تو میتونی توی این راه موفق بشی، اگه اینجا موفق بشی به اون هم میرسی اخه تو هنوز بعضی از امکانات لازم رو برای رسیدن به رویات نداری باید تامین شون کنی بعد. و من مدام در نوسان بود. با این حال عزمم رو جزم کرده بودم برای درس خوندن و مشتاقانه بلند میشدم برای درس خوندن. اما زد و مریض شدم. چهار پنج ماه درگیر بیماری شدم. و دیگه نتونستم به هیچ کدوم برنامه هام برسم. هیچ کدوم. برنامه ورزش تمرین نوشتن رو هم در کنار درس چیده بودم که همه به هم خوردن.

اما ناچارا حالا اینجا بودم و باید مسیر رو تا ته برم که بتونم باهاش یه ماشین درست کنم برای رسیدن به علاقه و رویای خودم. راه رو اشتباه اومده بودم. اما چاره ای جز ادامه نمی دیدم. با نتیجه بد، دیدم وسط یه جاده طویل ایستادم که نه ابتدای مسیر دیده میشه نه انتهاش، معلق و بلاتکلیف. نه تونستم توی این مسیر موفق بشم نه می تونم به رویاهای خودم برسم. رویای من هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی قابلیت و ویژگی های رو می طلبه که من از اولم خیلی هاشو نداشتم. جسما مشکلاتی دارم که باید رفع بشه. روحا که مشکلاتم فراوونه. کمرو و خجالتی، وسواس فکری و حساس، عدم اعتماد به نفس، غیر اجتماعی بار امده – یعنی اینجور بزرگ شدم نه اینکه دلم بخواد غیر اجتماعی باشم، عدم تعادل در درون و بلاتکلیفی همیشگی، قاطع نبودن و مشکل در تصمیم گیری و...

و البته زرنگ و زیرک نبود. من خیلی ادم ساده ای هستم. اونقدر ساده که نمی تونم حتی ذره ای ناخالصی و دوز و کلک رو تحمل کنم. در این صورت جهان برام آلوده به نظر میرسه. درصورتی که زیرکی و زرنگ بودن در اجتماع لازمه. من ادم زرنگی نیستم. من تو سری خور و ساده لوح هستم.

شاید بعضیاشون به مرور برطرف بشه، ولی اولین پایه یعنی اعتماد بنفس و اجتماعی بودن رو ندارم.

سالهاست که میخوام توی نویسندگی مهارت و توانایی کسب کنم ولی هنوز موفق نشدم همیشه گذاشتمش برای بعد همیشه می گفتم من نمی تونم و نمی نوشتم. و وقتی می بینم حتی توی این هم هنوز موفق نشدم و جنمی از خودم نشون ندادم از توانایی خودم در پیگیری  و تاب اوردن در مسیر پر پیچ و خم کارگردانی و سینما مایوس میشم. میگم من هیچی نمیشم. من فقط بلدم گریه زاری راه بندازم و بگم نمیتونم.

من رویایی دارم که قد و قواره من نیست. درواقع من ویژگی هاش رو ندارم. اما دلبسته ام بهش. به هر جهتی بچرخم مثل آهنر ربا به جهت رویام برمیگردم و به اون نگاه میکنم.

فکر میکنم رویای من توهم رویا و استعداده نه واقعیت. نمی دونم! گیر افتادم.

با این اوضاع و احوالی که در خودم می بینم، خیلی دلم میخواد ولش کنم و همین رشته فیزیک رو ادامه بدم تهش بشم یه استاد دانشگاه و زندگی عادی و ارامش نسبی داشته باشم.

ولی تا اخر شرمنده دلم می مونم. و میگم تلاشی براش نکردم. اخه این زندگی یکباره و تهش مرگه. فقط انسانیت و روح تو مهمه نه چیزهایی که اینجا کسب می کنی. فرقی نمی کنه چه مسیری در این زندگی انتخاب کنی هر کدوم دارای آزمونهای برای تمرین انسانیت و رشد و تعالی روح هستند. با وجود قضیه مرگ دیگه مهم نیست تو معلم بودی یا مهندس یا کارگردان. اینا تموم میشن. بعد از مرگ تو دیگه نویسنده یا کارگردان نیستی. تو همونی هستی که تاحالا به روحت دادی بخوره. شاید انتخاب یه مسیری دارای امتحان های سختر و در پی اش تعالی بالاتری باشه ولی همه مسیرها همین رو دارند فرقی نمی کنه همه سختی خودش و تلاش مورد نیاز خودش رو داره.

پس با این تفکرات چرا من مسیر علاقه خودم رو پیگیری نکنم؟!

 

از طرفی دغدغه سن رو دارم. میگم دیر شده. من 27 سالم شده و هنوز...

 

نمیدونم چکار کنم کاش یا رویایی مناسب شرایطم بهم میداد یا جسم و شرایطی مناسب رویام!

 

# شانه ای میخوام برای گریستن، آغوش برای آرام گرفتن 

 

 


  • Sara Am
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸

صدای دلم را بشنو

کلی حرف دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. تازه از یه سفر دور و دراز برگشتم. پاه‍ام دیگه جون ندارن . شرمنده سوغاتی ندارم. آآآ نه فقط این واژه ها و این تجربه ها رو توی جیبم دارم. میدونی توی جاده داشتم میرفتم و غروب زیبایی دشت هموار رو طلایی کرده بود.باد میزد موهامو آشفته میکرد. کت مخمل قهو ه ایم رو پوشیده بودم و پیاده راست جاده رو گرفته بودم و میرفتم.سر پیچ کنار یه خونه ایستادم. تازه از جنگ برگشته بودم. کیفم اریب روی شونه ام انداخته بودم. یه نفر تیر خلاص رو زده بود.یه عضو از بدنم شکسته بود. ته مونده ی داریی هام رو یه آقایی به اسم زمانی  به جیب زد و جیم شده بود. حالا من، مونده بودم با کلی جای سیلی سرخ. گفتم بهت تازه از جنگ برگشته بودم؟ میدونی جنگ بی رحمه. ولی بخوام درستتر فکر کنم به هر حال یه غنیمت هایی با خودش داره. به جای فواره شدن خون ترسم ریخت. ترس های رنگی. مثل ترس از تنهائی، مثل ترس از حرف دل زدن. هه! مثل همین حالا. مثل ترس از از دست دادن. از دست رفتنِ امید.یه جایی از بدنم شکست به گمونم سمت چپ بود آره بدجور تیر کشید بعد درد گرفت. عوضش یه چیزی وارد خونم شد. و یه عضو دیگه پیدا کردم. دو جفت چشم. درشت و باز. ولی خب باید بگم هنوز بلد نیستم ازشون استفاده کنم. خنده داره ولی از وقتی برگشتم کمی احساس میکنم سبکتر شدم. راستش به خاطر اینکه یه چیزایی رو کم کردم. کلی وزن از همین چشمام سرازیر کردم. پشت در همون خونه ی سر پیچ ایستادم.خسته بودم و گرسنه. در زدم. خیلی منتظر موندم. تا بالاخره یه خانم قد بلند درو باز کرد. ازش فقط برای چند ساعت استراحت کمک خواستم. سر و وضعم رو دید. کنار کشید که برم داخل. اوه اونقد خسته بودم که یه راست خودمو انداختم روی کاناپه. حالم خوب بود. بعد از یه نوشیدنی گرم تونستم حرف بزنم. بلند شد برام غذای گرم بیاره. گفت زندگیتو بچسب، یه سیلی که اشکال نداره. دنیا همینه که هست. حس کردم از صدای نبضم فهمیده بود که چه خیالی داشتم. که شاید زندگی رو ببوسم بذارم...آآآآم چایی یخ کرد.هنوز کلی حرف هست. اَه اونجا اونقد تاریک و سرد بود که کمی دست و دلم خشک شده.منظورم از اونجا میدون جنگه.مم.. میرم یکم بخوابم. برمیگرم بازم برات حرف میزنم.

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن