تو، هم توهم زدی؟!

اوایل جوانی کله ام خیلی باد داشت. یک بلند پرواز بی نقشه. یعنی همون قدر که بلند پروازی می کردم یک صدم هم براش نقشه و راهی نداشتم. فکر می کردم من یه آدم خاص هستم، که باید همچی تموم باشم. از اخلاق بگیر تا تیپ و قیافه، ارتباط اجتماعی و علم و دانش. همیشه می خواستم اول باشم. ولی در بعضی چیزها موفق بودم و در خیلی چیزها نه. و این منو ناراحت می کرد.

فکر می کردم که من حتما یه آدم خارق العاده ام. یه نویسنده تمام عیار، بازیگر ستاره، کارگردان نابغه، خلاقه درجه یک، رفیق باحال، و ... و... و...

اما در واقع اکثریت رو نبودم، و این من رو ناامید می کرد. فکر کردم باید همچی رو از شکم مادر می داشتم. من توهم آدم خارق العاده بودن رو داشتم که هر جا وارد میشه می تونه همه رو تحت تاثیر قرار  بده، فضا رو شاد کنه و حال همه رو خوب کنه و رفیق خوبی باشه، آدمی با تفکرات عمیق باشه و وقتی دهان باز میکنه ازش دُر و گوهر بباره. و از لحاظ تصویری هم کیفیت فول اچ دی داشته باشه. یعنی چهره ایی فتوژنیک با اندامی باربی طور و ....الخ

توهم زیادی داشتم و وقتی خود واقعی ام رو میدیدم وحشت می کردم و غصه دار بودم، دست و پا میزدم که ازش رها بشم. فرار می کردم. اما فایده ایی نداشت. حقیقت تغییر نمیکرد و نمیشد که از اون فرار کرد. در واقع من دختری با چهره معمولی، بد بدن و چغر، با هوشی متوسط و حرفهایی سطحی، ارتباط اجتماعی ضعیف و درنگرا شده ایی تنها که هیچ کس را تحت تاثیر قرار نمی ده، دیگران رو نمی تونه خوب شاد کنه حالشون رو خوب کنه، حال خودش رو هم نمی دونه چه کنه، به عبارتی دماغ خودش رو نمی تونه بالا بکشه:|

و....و... اینها تماما در تضاد با آرمان ها و آرزوها و منِ انتظاری ام بود و همین شد که غصه دار شدم و در خود بیشتر فرو رفتم. اما جای شکرش باقیست توهم کم کم فرو کش کرد. پذیرش واقعیت اولین قدم برای بهبودیه ولی باقی اش بسیار سخت و طاقت فرساست که همه چیز رو تغییر بدم و نیازمند راهنمایی است.


پ.ن۱: برنامه دورهمی موضوعشو شنیدم ک " دچار توهم شدن" بود. منم به فکر انداخت.

پ.ن۲: به این غلظت که نوشتم، نه. ولی یه چیزی توی همین مایه ها

پ.ن۳: شما چی؟ دچار توهم شدید؟

  • Sara Am
  • يكشنبه ۱۵ مرداد ۹۶

قانون چهارم

قانون چهارم new نیوتن

برای داشتن یه لذت باید از یه لذت دیگه دست کشید

#سوژه نوشتن ندارم یا من سوژه ها رو نمیبینم؟! :\ رو آوردم به کسف قوانین طبیعت 

  • Sara Am
  • جمعه ۶ مرداد ۹۶

دانشمندان نامی + فتوکپی های شخصیتی آنها

یه کتاب راجع به دانشمندان قرن بیستم فیزیک دارم میخونم که از سرگذشت و کشفهای علمیشون میگه. من معمولا واسه اینکه مبحثی توی ذهنم جا بیوفته و بفهممش، تشبیه اش می کنم به موارد ملموس تری برای خودم.

حالا هم وقتی ویژگی های شخصیتی شون رو میخونم  واسه اینکه بفهمم چطور آدمی بودن با آدمهایی که میشناسم و اون ویژگی رو دارن مجسّم شون میکنم. مثلا رادرفورد منو یاد پسر داییم انداخت. و توی همین وبلاگستان ( هرچند از نزدیک برخوردی نداشتم ) منو یاد هولدن میندازه:|

رادفورد رک،صریح الهجه، گاهی خشن ولی از طرفی مهربان بود آدمی با دیپلماسی خوب.

ماری کوری و پیر کوری هم منو یاد دختر خاله و همسرش میندازه( همین طوری بی دلیل)

ماکس پلانک هم که منو یاد آقای همساده میندازه:| چون هرچی بلا بود سرش امد ولی خم به ابرو نیاورد و با آرامش جلو رفت. حتی توی هشتاد سالگی وقتی چهارتا بچه اش یا بر اثر بیماری یا جنگ ( جهانی دوم) مرده بودن، بمباران میشه و خونه اش با تمام اون دستنوشته ها و دستاوردهای سالیان زندگیش به اضافه همسر دومش دود میشن میرن هوا، ولی پلانک میپذیرتش و کم نمیاره بازم به فعالیت علمی وپژوهشهاش ادامه میده.

و اما آلبرت اینشتین،  اینشتین منو یاد خودم میندازه ؛) ما خیلی شبیه هم هستیم، چون اینشتین زیاد فکر می کرده، منم زیاد فکر می کنم اما اینکه ایشون به چی فکر می کرده من به چی تفاوت بسیاری ست!. و یکی دیگه اینکه تمرکز بالایی روی مسائل داشته. مورد داشتیم موقع خروج از خونه اینقدر غرق فکر بوده خانومش دم در کیفشو میده دستش میره نیم ساعت دیگه میاد میبینه اینشتین هنوز دم در وایستاده. یا اینکه توی مترو وقتی با بوهر مشغول بحث بودن ، چندین بار ایستگاه مورد نظر رو رد میکنن مجبور میشن مسیر رو برگردن بازم اینقد مشغول بحثن که حواسشون نیست ایستگاه رو رد کردن. منم از این جهت شبیه شم که تمرکزم بالاس وقتی توی اینترنت و تلگرامم دیگه هیچی از اطرافم نمیفهم، و همین موارد مشابه پیش آمده :)))

و یه ویژگی مهم دیگه اینکه اینشتین نظریه پرداز بزرگی بوده و فقط با آزمایشهای ذهنی به این قضیه های بزرگ علم مثل نسبیت میرسه و دانشمندان زیادی میان آزمایش میکنن ببینن حرفای اینشتین صحت داره که می بینن رد خور نداره و تا به این لحظه نتونستن نقضش کنن. اینشتین زیاد اهل عمل و آزمایش تجربی نبوده. منم همینطورم فقط نظریه میدم، توی ذهنم کارا رو انجام میدم مثلا میرم فلان کشور، فلان نمره رو میگیرم، برنامه میریزم که درس بخونم؛ حتی گاهی که اصلا حال ندارم و تشنه هستم فکر میکنم رفتم دم در یخچال و دارم آب میخوردم. ولی دیگه عمل کردن بهش رو میذارم به عهده دیگران مثلا همین آب خوردن صدا میزنم یه لیوان آب بهم بدن :¶

حالا با این اوصاف نمیدونم چرا هنوز بهم نوبل رو ندادن!

تا یافتن نوابغ بعدی شما را به خدا میسپارم.


پی نوشت:کتابی که خوندم اسمش هست: 

هایزنبرگ احتمالا اینجا خوابید

زندگی،زمان و اندیشه های فیزیکدانان بزرگ قرن بیستم

ترجمه: دکتر حبیب الله فقیهی نژاد

چاپ سوم

انتشارات اطلاعات

به دوستاران فیزیک و دانشجویان و دانش آموزان رشته ریاضی فیزیک  توصیه میکنم بخونن.


  • Sara Am
  • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶

گاهی به خودت نگاه کن!

دوم راهنمایی بودم.یه سرماخوردگی بدی خورده بودم. دکتر که معاینه کرد بهم گفت خیلی ضعیف و لاغری، بدون هیچ پیشینه ایی یه شربت اشتها نوشت. مدت ها بود از اطرافیان اظهار نظرهاشون راجع به شدت لاغری ام میشنیدم:| و پدر و مادرم هم فکر میکردن لاغری یعنی ضعیفی بدن. در کل طوری پیش رفت که منِ بی اشتها و پر جنب و جوش، یکجا نشین شدم و پر خور، اونم از نوع چربیجات:\. از اونجایی که هنوز جهان بینی ذهنیم تا نک دماغمو بیشتر نمیدید و آنچنان رشد نکرده بود، نمیدونستم که دارم با خودم چکار میکنم. چون اضافه وزن آوردم و توی سنین بلوغ دچار مشکلات بعدی شدم و ورزش اصلا نمیکردم بدنم هم کم کم بیحال میشد. نمیگم همین یه چیز عامل مشکلات بعدی شده ولی خب یکی از عاملان پررنگ بوده. تو اون زمان ما توی خونه آینه قدی نداشتیم و من هرگز به اندام و قد و بالای خودم نگاه ننداختم. و نفهمیدم که چی شده. تا اینکه وقتی اتفاقی داشتیم عکس میگرفتیم خودمو توی عکس دیدم. بعلههه چاق نشدم فقط اضافه وزن داشتم :\ خب من یه دخترم و به متناسب بودن اندامم خیلی اهمیت میدم. به هر حال اگه آینه قدی داشتیم و من خودمو گاهی چک میکردم شاید جلو ضرر رو زودتر میگرفتم:| و این گونه است که آدم باید یه آینه تمام قد داشته باشه و گاهی به خودش به درونش به بیرونش به رفتارش به کارهای کرده و نکرده اش نگاه کنه. تا زودتر اصلاحشون کنه اگه لازمه، یا خوبیاشو نگه شون داره . بعله اینم یه جور تفسیر :| :)

پ.ن: وقتی از یه چیز عادی چیزای فلسفی(!) و معنایی غیر معنای ظاهریشو درمیارم ، یکی از اقوام بهم میگه چرا اینقد پیچیده اش میکنی همیشه از چیزی یه چیز دیگه درمیاری. چکار کنم دست خودم نیست. اینم یه جورشه دیگه

  • Sara Am
  • شنبه ۱۷ تیر ۹۶

جبران

من: چطوری گذشته رو جبران کنیم؟

خودم: مثل گذشته نباشیم دیگه

  • Sara Am
  • يكشنبه ۴ تیر ۹۶

نیم قدم مانده به بهار

اول سلام

دوم امروز روز شلوغی بود کلی کار داشتیم که باید انجام میدادیم و پر از تنش عصبیت خنده شیطنت و دورهمی :)

سوم چشمام ضعیف تر شده و درد میکنه نمیتونم دیگه زیاد تایپ کنم

چهارم اینجا دلم به حضور مخاطبهام گرمه و شما چراغشو هنوز روشن نگه داشتید

نوشتن از دوستداشتنی های زندگیمه و خواستم همیشه نویسنده خوب باشم. سعی ام رو می کنم. و هر نویسنده ایی هم مخاطبش براش عزیزه، پس ممنون که هستید.

پنجم باور نمیکنم که سال جدید اومده ، اما سال پر فراز و نشیب و پر تجربه ایی داشتم.

ششم امروز روز مادر بود، مادر یه چیز عجیبه، از ته قلبم آرزو دارم مایه افتخار مادرامون بشیم لااقل به خاطر دل عزیز  و چین های دست مادرا خدایا دعامو قبول کن. امیدوارم به چیزای خوب و آرامش درونی دست پیدا کنیم.

هفتم، سر سفره ی هفت سین بین زمزمه های سبزتون و احسن الحال گفتنا تون برای دلم من هم دعا کنید.


هر چی آرزوی خوبه مال تو :) 

عیدتون مبارک

  • Sara Am
  • دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵

چند مورد در یک پست

۱.اگر میخوایید تو ذهن طرف مقابل باقی بمونید اذیتش کنید، آدما خوبی ها رو زیاد به یاد نمیارن ولی بدی ها ذهنشون رو مشغول میکنه. 

( یه عدد آدم هستم که مورد آزار یکنفر قرار گرفته ام که روی مخه :\  البته ناگفته نماند اون یه نفر چندان اهمیتی برای من نداره و خیلی توجهی بهش نمیکنم. اما توی جمع اذیت میکنه و عصابمو بهم میریزه :\ و هرچی من کوتاه میام خوبی می کنم افاقه نمیکنه :\ )


۲. وای خونه تکونی عجب طاقت فرساست، ولی لذت یه کم استراحت رو خیلی عمیقتر درکش می کنم :) 

البته این دفعه نمیدونم چطور بود که از کار کردن خسته نبودم تازه احساس آرامشی هم بهم دست داده، نکنه آخر زمون شده ؛))) نمیدونم شاید به خاطر اینکه کنار خانواده بودم یا شایدم لااقل از درس خوندن آسون تره و از درسخوندن مدتی خلاص شدم :)) و شایدم اینکه حس تازگی توی خونه پیچیده و هوای مطبوع بهاری تنم رو نوازش می کنه.

۳.وای بهار دوست داشتنیه اما به شرطی که زمستونی وجود داشته باشه :)

+ خیلی دوست دارم بنویسم راجع به بهار برای رادیو بلاگی ها...



  • Sara Am
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵

در زمان صفر

سال جدید میاد 

هفته های آخر آدم اینقد درگیر کارای عقب افتاده و تمیز کردن خونه و خرید های عید هست که وقت نیست به خودش به هدفهاش به برنامه هاش به کاریی که کرده یا نکرده و میخواد بکنه به دوستداشتنی هاش فکر کنه

فقط طبق یه برنامه روتین و تکراری همون کارا رو انجام میده و زمان اجازه نمیده فکر کنه

تا به خودت میایی می بینی عهه سیزده ام رفت و باز روز از نو روزی از نو همون کارای قبلی


❣شما به خودتون این چند روز فکر کردین یا می کنین؟ 

خودتون بیشتر از هر چیزی احتیاج به رسیدگی داره، شاید گردگیری لازم داشته باشه، شاید اصلا لازم باشه براش خرید کنید( خرید به معنای معمولش رو نمیگم) شاید اصلا لازم باشه یه برنامه تفریحی جدید بچینید... 

به نظرم حتی اگر نتونید کاری انجام بدید، بازم فکر کردن به خودتون یه کار پر اهمیته.


✔️من شاید یه روزو بهش اختصاص بدم❗️

  • Sara Am
  • جمعه ۲۰ اسفند ۹۵

همیشه یه چیزی هست که نمیتونم بگم

همیشه که کاری هست که من انجامش نمیدم و کارم ناقصه

همیشه یه نمره ایی هست که من نمیگیرم و ۲۰ نمیشم

همیشه یه گزینه هست که میدونستم درسته ولی غلطه رو تیک زدم

همیشه یه فرصت استثنایی هست که من از دستش میدم

همیشه یه کاری هست که فکر می کنم غلطه ولی درست بوده

همیشه یه کاری هست که فکر کردم درسته ولی غلطه

همیشه یه بغضی هست که نمیذارم بترکه

همیشه یه خنده ایی هست که منفجر ش نمیکنم

همیشه یه حرفی هست که نمیتونمیا نمیذارن یا نمیشه بگم

....

همچنان ادامه داره...

  • Sara Am
  • شنبه ۱۴ اسفند ۹۵

از یه چیزی به یه چیز دیگه رسیدم

صدای ضربه ی توپ به گوشم خورد. ظهر بود. از خواب پریدم. خواب و بیدار بودم. منتظر صدای زنگ آیفون شدم. که بگویید خاله توپ ما افتاده توی حیاطتون درو باز می کنی؟

از اینکه استراحتم رو به هم زده بودن عصبانی شدم. گفتم این بار چندمه که توپتون میفته توی حیاط ما؟ اصلا خجالت نکشید گفت بار دوم. کلافه بودم. وگرنه میزدم زیر خنده. اما برای اینکه عصبانیتم رو نشون بدم محکمتر گفتم این وقت ظهر مردم خوابن. باز یه چیز جواب داد که بین سر و صدای بقیه بچه ها نفهمیدم. در رو زدم. ماردبزرگم رفت دم در هال و با غیض گفت فقط یه بار دیگه توپتون بیافته پاره اش می کنم.

پسربچه توپ رو برداشت و تندی بیرون رفت. 

رفتم سر جام دراز کشیدم. خوابم دیگه نمی گرفت. هنوز صدای داد و فریادشون به گوش میرسید. از جایی دیگه عصبانی بودم. با خودم گفتم کی من اینقد عصبی شدم. مرور کردم. دیدم هر اتفاق کوچیکی منو عصبی کرده. میدونستم این اخلاق گند از کجا آب میخوره. من که آدم توداری بودم. این بی اعصابیا از سر دردای بی چاره ام هستن. خودمو آروم کردم.

 با خودم گفتم اگر با خشونت سر بچه داد بزنیم و تهدید کنیم واقعا اون از سر ترس دیگه چنین کاری نمیکنه؟ اگر مثلا با یه روش محبت آمیز جوری رفتار می کردیم که اصلا از کرده خودش پشیمون بشه اون وقت نتیجه بهتری نمیگیریم. من بارها شده با کسی رفتار بد داشتم ولی طرف اونقد متین برخورد کرد که من پشیمون شدم و دیگه نخواستم تکرار کنم. 

همه حرفم اینه آیا اگر کسی رو برای انجام کاری تهدید کنیم و اونو از خودمون بترسونیم نتیجه میده یا اگر طوری رفتار کنیم که دوستمون داشته باشه و از سر علاقه حرف گوش بگیره.

حالا چند گام بالا تر میریم. اگه به خاطر فلان کار اشتباه ما رو از خدا بترسونن چی میشه؟ دیگه هر کاری رو از سر ترس می کنیم. مثلا من میترسم نماز نخونم. ممکنه پودر بشم.

ولی اگر این واقعیا رو تعریف کنن که خدا رو دوست داشته باشیم. اونوقت از سر علاقه هر کاری می کنیم. 

اینو میشه به خیلی مسائل دیگه تعمیم داد. 

اما محبت خیلی غریب شده. و گاهی مبدل به لباسی دیگه.

  • Sara Am
  • سه شنبه ۳ اسفند ۹۵
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن