قول داده بودم دیگر پاییز را دوست نداشته باشم

شب های طولانی، تاریکی  و سکوت 

ترس را به جانم می اندازد

روزهای دلگیرش قلبم را در پنجه های بی رمق خورشید فشار میدهد

و باد سرد چون شلاق بر تنم می زند

رنگ پریده ی پاییز مرا به یاد دلتنگی هایم می اندازد

وقتی که نبود

وقتی که جای خالی اش میان قدم به قدم نفس هایم کبود می شد

قول داده بودم دیگر پاییز را دوست نداشته باشم

اما

نشد

وقتی آمد دوباره عاشقم کرد

در همهمه ی رنگها دست هایم را فشرد

و شب مأمن آرامش من شد 

برای غرق شدن در دریای شعر ها و قصه ها

با خود عهد کردم که هوایت را نخواهم پاییز

اما قدم زدن زیر باران هایت را چگونه بی خیال شوم

و رنگ های زرد و قرمز و نارنجی 

التهابی دردآلود و شیرین اند

رنگ هایش به شوق حضور عشق دلم را سرخ می کرد

گفتم دیگر پاییز را دوست نخواهم داشت

اما برای آشتی کنان میوه های ناب فرستادی

و انار که دانه ی بهشتی را در دلش داشت

گفت بهشت جای عاشقان است

که پاییز عاشق شد و دانه ی بهشتی را به او دادند

قول داده بودم که پاییز را...

اما پاییز آمد و نشد که دوستش نداشته باشم.


پاییز