سلام دوباره

+ دلم میخواد دوباره بنویسم خیلی خیلی خیلی دلم تنگ شده برای نوشتن

 - الان؟الان که اماده نیستم

+ مهم نیست دیگه این بار چندمه میگم الان وقتش نیست بار هزارمه

- تو فعلا مریضی بخاطر سرگیجه ات بهتره استراحت کنی 

+ میدونم ولییی... شاید دیگه فرصتی نباشه اصلا. درضمن  من که کلا سرم تو گوشی هست حالا بعضی وقتا یه چیزایی هم بنویسم چه عیب میکنه.

-خب حالا چی میخوای بنویسی

+ هرچی

-حتی کم باشه گاه گاه بیایی

+ کم باشه گاه گاه باشه ولی خب باشه، لااقل برای مدتی تا بعدش ببینم چی میشه

-چرت و پرت باشه چی

+خب باشه مگه من کیم که چرت ننویسم گاهی چرت گاهی حالا شاید خوب

فقط دلم تنگ شده

مشغله ها نمی ذاره خستگی های زود زود ضعف بدنی و عاطفی هام نمی ذاره توی نوشتن ثابت قدم بمونم 

ولی بذار امتحان کنم بزنم روی انتشار و خلااص

- هیشکی نیست بخوندت

+ اوهوم خب دلگیره ولی منطقیه منو کسی نمیشناسه، خودتو با اونا که ده ساله بلاگر بودن اونم تو اوج وبلاگ نویسی مقایسه نکن

- خب پس بزن رو انتشار و خلاص

بسم الله

 

کانال تلگرام درست کردم اونجا می نویسم فقط چون راحت تر بالا میاد معمولا اونجا رو چک میکنم پس راحت تر هم میتونم بنویسم و اپدیتش کنم 

بدون وجود خواننده پابلیک نوشتن صفایی نداره اگرکه باشید دلم گرمه :)

@assami_inside

  • Sara Am
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹

تسلیم

گاهی وقتها جز اینکه دستهاتو ببری بالا و بگی تسلیم انگار راه دیگه ای نیست

غمگینم. کشتی ام شکسته به خاطر وجود طوفان و صخره و البته عدم مدیریت بنده شکست و به مقصد (مقصدی که من میخواستم) نرسید این چندمین بار است که اینچنین کشتی ام می شکند و به مقصد نمی رسد.

در این وانفسا بدترین و غیر قابل باور ترین خبر را هم برایت می آورند، خبر رفتن تنها عمویت که همان او دیدنش دلت را وا می کرد. بودنش دلگرمی ات بود. وقتی که نتوانستی باز هم بخاطر طوفان لعنتی و کنکور و درس او را ببینی. یکسال میشد ندیده بودمش و دلم برایش تنگ شده بود. رفت ودیگر نمی توانم ببینمش.سکته ناگهانی بودن علائم قبلی. حالا میفهمم تشنه دیدار کسی بودن چقدر با فقط دلتنگ کسی بود فرق دارد . 

 

نمیدانم چرا این جور شد، چگونه به اینجا رسیدم. خسته ام باز هم احساس بیهودگی و سرگردانی در تنم پیچیده.

این دفعه واقعا خسته ام واقعا

ولی مگر کسی هست که بتونه ارومم کنه؟ نه من تنهام

  • Sara Am
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸

هر چه دل تنگم می خواهد

از اینجا مونده از اونجا رونده شدم. نتایج کنکور اومد. اما مایوس کننده بود. خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم. چنان متعجب شدم از نتیجه که شکست دلم.گریه کردم.تیرم به خطا رفته بود. هدفی که یکسال به پاش نگرانی و فکر و ذکرم رو ریخته بودم این شد. فکر کنم از بی میلی خودم ناشی میشه. تقصیر خودم بود که احساسی برخورد کردم. من عاشق چیزی دیگه بودم عاشق هنر، نویسندگی. وقتی درس می خوندم احساسم می گفت تو که علاقه نداری چطور می خوای موفق بشی پاشو برو پی علاقه ات میدونی چقد ازش دوری، عقلم میگفت تو میتونی توی این راه موفق بشی، اگه اینجا موفق بشی به اون هم میرسی اخه تو هنوز بعضی از امکانات لازم رو برای رسیدن به رویات نداری باید تامین شون کنی بعد. و من مدام در نوسان بود. با این حال عزمم رو جزم کرده بودم برای درس خوندن و مشتاقانه بلند میشدم برای درس خوندن. اما زد و مریض شدم. چهار پنج ماه درگیر بیماری شدم. و دیگه نتونستم به هیچ کدوم برنامه هام برسم. هیچ کدوم. برنامه ورزش تمرین نوشتن رو هم در کنار درس چیده بودم که همه به هم خوردن.

اما ناچارا حالا اینجا بودم و باید مسیر رو تا ته برم که بتونم باهاش یه ماشین درست کنم برای رسیدن به علاقه و رویای خودم. راه رو اشتباه اومده بودم. اما چاره ای جز ادامه نمی دیدم. با نتیجه بد، دیدم وسط یه جاده طویل ایستادم که نه ابتدای مسیر دیده میشه نه انتهاش، معلق و بلاتکلیف. نه تونستم توی این مسیر موفق بشم نه می تونم به رویاهای خودم برسم. رویای من هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی قابلیت و ویژگی های رو می طلبه که من از اولم خیلی هاشو نداشتم. جسما مشکلاتی دارم که باید رفع بشه. روحا که مشکلاتم فراوونه. کمرو و خجالتی، وسواس فکری و حساس، عدم اعتماد به نفس، غیر اجتماعی بار امده – یعنی اینجور بزرگ شدم نه اینکه دلم بخواد غیر اجتماعی باشم، عدم تعادل در درون و بلاتکلیفی همیشگی، قاطع نبودن و مشکل در تصمیم گیری و...

و البته زرنگ و زیرک نبود. من خیلی ادم ساده ای هستم. اونقدر ساده که نمی تونم حتی ذره ای ناخالصی و دوز و کلک رو تحمل کنم. در این صورت جهان برام آلوده به نظر میرسه. درصورتی که زیرکی و زرنگ بودن در اجتماع لازمه. من ادم زرنگی نیستم. من تو سری خور و ساده لوح هستم.

شاید بعضیاشون به مرور برطرف بشه، ولی اولین پایه یعنی اعتماد بنفس و اجتماعی بودن رو ندارم.

سالهاست که میخوام توی نویسندگی مهارت و توانایی کسب کنم ولی هنوز موفق نشدم همیشه گذاشتمش برای بعد همیشه می گفتم من نمی تونم و نمی نوشتم. و وقتی می بینم حتی توی این هم هنوز موفق نشدم و جنمی از خودم نشون ندادم از توانایی خودم در پیگیری  و تاب اوردن در مسیر پر پیچ و خم کارگردانی و سینما مایوس میشم. میگم من هیچی نمیشم. من فقط بلدم گریه زاری راه بندازم و بگم نمیتونم.

من رویایی دارم که قد و قواره من نیست. درواقع من ویژگی هاش رو ندارم. اما دلبسته ام بهش. به هر جهتی بچرخم مثل آهنر ربا به جهت رویام برمیگردم و به اون نگاه میکنم.

فکر میکنم رویای من توهم رویا و استعداده نه واقعیت. نمی دونم! گیر افتادم.

با این اوضاع و احوالی که در خودم می بینم، خیلی دلم میخواد ولش کنم و همین رشته فیزیک رو ادامه بدم تهش بشم یه استاد دانشگاه و زندگی عادی و ارامش نسبی داشته باشم.

ولی تا اخر شرمنده دلم می مونم. و میگم تلاشی براش نکردم. اخه این زندگی یکباره و تهش مرگه. فقط انسانیت و روح تو مهمه نه چیزهایی که اینجا کسب می کنی. فرقی نمی کنه چه مسیری در این زندگی انتخاب کنی هر کدوم دارای آزمونهای برای تمرین انسانیت و رشد و تعالی روح هستند. با وجود قضیه مرگ دیگه مهم نیست تو معلم بودی یا مهندس یا کارگردان. اینا تموم میشن. بعد از مرگ تو دیگه نویسنده یا کارگردان نیستی. تو همونی هستی که تاحالا به روحت دادی بخوره. شاید انتخاب یه مسیری دارای امتحان های سختر و در پی اش تعالی بالاتری باشه ولی همه مسیرها همین رو دارند فرقی نمی کنه همه سختی خودش و تلاش مورد نیاز خودش رو داره.

پس با این تفکرات چرا من مسیر علاقه خودم رو پیگیری نکنم؟!

 

از طرفی دغدغه سن رو دارم. میگم دیر شده. من 27 سالم شده و هنوز...

 

نمیدونم چکار کنم کاش یا رویایی مناسب شرایطم بهم میداد یا جسم و شرایطی مناسب رویام!

 

# شانه ای میخوام برای گریستن، آغوش برای آرام گرفتن 

 

 


  • Sara Am
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸

ناطور دشت

از کتابخانه کتاب ناطور دشت سلینجر را دوباره امانت گرفتم. چند سال پیش آن را خوانده بودم. راستش را بخواهید خیلی برایم ماندگار نبود. گو اینکه نیمه کاره هم ولش کردم. من همیشه وقتی کتابی میلم را به خودش نکشد نصفه رهایش می کنم. جدیدا دیگر تصمیم گرفته ام این اخلاق را کنار بگذارم. پسر فقط  یک کتاب را توانستم به زور و شکنجه اینطور بخوام.آن هم« شرق بهشت» اشتاین بک بود. اصلا نتوانستم با شخصیت هایش ارتباط بگیرم. سه کتاب دیگر از اشتاین بک خوانده بودم و قلمش را دوست داشتم. اما این یکی پدرم را درآورد. مقصودم این است که سخت توانستم تمامش کنم.

خلاصه امروز ناطور دشت را تمام کردم. جدا از این کتاب لذت بردم. نمیدانم چرا قبلا با آن راحت نبودم. از نوع نگارش آن و روایتش کیف کردم. داستان مربوط به چند روز میشود.منظورم این است که اتفاقات محدود بودن  ولی خیلی خوب توانست فکرهای هولدن گو اینکه پراکنده هم بودند را بدون اینکه کسل کننده باشد بیان کند. و البته طنزی هم که در نثرش بود را دوست داشتم.

پسر، هولدن کالفید  چه آدم بی هدفی به نظر می رسید. جدا بی هدف و بی انگیزه. اما آدم خوبی بود. کسی که میخواهد همه چیز رک و راست و درست باشد. از حقه بازی بیزار است. و دنیای آدم بزرگها را دنیای حقه بازی میداند. من کیف کردم. منظورم این است که لذت بردم. بعضی حرف هایش واقعا دغدغه های من بوده. جدا پیش از این نمی دانستم که چه نقاط اشتراکی با هولدن داشته ام. یکجور هایی من هم آدمی بودم ناجور با اجتماع. خیلی کارها که مردم می کنند برایم بی معنی است. و خیلی احساس دلتنگی و تنهایی می کردم. جدا احساس بدی بود. هیچ وقت بلد نبوده ام که الکی از چیزی تعریف و تمجید کنم. یا اگر از کسی خوشم نیاید در مقابلش با او خوش رفتار و مهربان باشم. جدا احساس می کردم چقدر بیشعورم. واقعا هم که بیشعورم. چون سعی می کردم همان طور باشم که دیگران هستند. منظورم این است که ظاهر قضیه را حفظ می کردم. 

در جایی دیگر هولدن از سینما متنفر است. من نیستم.گو اینکه دوست دارم کارگردانی بازیگری چیزی بشوم. اما با نیتی که در نفرتش هست موافقم. من جدا نمی توانم قبول کنم درمقابل دوربین آدمی ایده آل و خوب باشم و به همه لبخند بزنم و بگوئیم خاک پای شما هستم. گو اینکه این طور آدمی نیستم. یا اینکه برای ساخت فیلم باید با هزار نفر خوش و بش کرد و ساخت و پاخت و فلان و بهمان. چه میدانم. مقصود من از این حرف ها حقه بازی ست. من از حقه بازی متنفرم. ولو اینکه بلد هم نیستم با قاطعیت خودم باشم و رک و راست باشم. حتی اگر به ضررم باشم. هولدن دغدغه اش این بود که وقتی چیزی برای پول و قدرت و تحسین تقویت شود دیگر ارزش ندارد. مثلا وقتی کودکی آواز خواند از خواند او کیف می کرد چون کودک فقط برای لذت آواز خواند نه تحسین و پول و غیره. ولی وقتی ارنی پیانیست حرفه ایی در بار می نواخت از او متنفر بود و او را حقه باز می دانست.

او به مسائل خیلی پاک و سفید نگاه می کرد. ولو اینکه دنیا اینگونه نیست و او تاب این تفاوت را نداشت. من نیز اینگونه ام. تاب تفاوت دنیای معصومانه و رک و راست کودکی با دورنگی ها و چندرنگی های بزرگسالی را ندارم. نمی خواهم همه چیز را سیاه ببینم و بگوئیم همه حقه باز هستند نه ولی من توانایی تفکیک و پذیرش آن را به درستی ندارم. در واقعه وقتی به این چیزها فکر می کنم ترس برم می دارد. و بدنم شروع می کند به واکنش نشان دادن. از مغایر بودن حقیقت با واقعیت می ترسم. از پیدا نکردن توهم و دروغ از واقعیت و درستی می ترسم. جدا آدم ترسویی هستم. به خاطر همین هم همیشه بلا تکلیفم در هدف هایم. در واقع مدتی هم سرگیجه گرفتم. جدا حالم بد شده بود. نمی‌دانستم چه کنم. 


پ.ن: به تلقید از سلینجر نوشتم ، البته جسارتا و خیلی تقریبی

پ.ن: کتابی که قبل این خوندم و خیلی دوستش داشتم و عالی بود «مردی به نام اُوِه » شاید پست بعدی ازش بنویسم.:)

  • Sara Am
  • جمعه ۲۴ اسفند ۹۷

بستانکار،بدهکار

دنیا به «من» خوشبختی را بدهکار است، «من» به خودم.

چه کسی بدهی خود را تسویه می کند ؟ کی؟ چگونه؟

  • Sara Am
  • سه شنبه ۱۴ اسفند ۹۷

بدون عنوان

 :: از اینکه نمیتونم بنویسم (یا در واقع وقت باز نمی کنم براش) دارم دیوونه میشم، دارم دیوونه میشم.

::: از اینکه مورد حمله ی حجمه ای از افکار ضد و نقیض، مخالف و موافق، خلاصه دو نگرش در دو قطب مخالف، قرار گرفتم اذیت میشم. 

اینجور وقتها یا کاغذ و قلم میتونه نجاتم بده که بنویسم و بتونم تفکیکش کنم یا صحبت کردن با یه نفر که می تونه کمکم کنه افکارم رو مرتب کنم و لایه های زیرین رو پیدا کنم. اما...

:::: از اینکه ذهنم رفتار و ویژگی اشخاص  مختلف رو آنالیز میکنه و خودشو جای اونا می ذاره و نمیتونه خودش و درگیر نکنه و گم نشه. حتی من نمیتونم اونها رو روی کاغذ پیاده کنم که به درد داستان نویسی بخورن، آزارم میده.

 * تقریبا حالم خوبه، گاهی قاه قاه می خندم و گاهی چنان غمگینم که جای هیچ روشنایی نیست. تقریبا به طور متناوب دو روز خوبم سه روز بد. و من میخوام خوب باشم.

** تنهایی سخته، منظورم اینکه کسی نباشه که مال خودت باشه کسی که حرفت رو می فهمه و میشه بدون رودربایستی بدون قضاوت بدون ترس حرف زد و حرف زد.، و متقابلا بخوای که حرفهاشو بشنوی و بشنوی. هر آدمی روی زمین به یه نفر برای خودش احتیاج داره. اینو فقط من نمی گم ظاهرا ارنست همینگوی هم همین رو میگه. 

( صرف نظر از خدا که همیشه هست و همین ویژگی ها رو داره ولی فقط سکوت کرده و به زبان اشاره سخن میگه حالا این بحثش جداست، بگذریم) 

** * دلم برای...هیچی ولش کن.

  • Sara Am
  • سه شنبه ۳۰ بهمن ۹۷

اگر خدا یک بشکن میزد

 و این چنین است که رابطه ی من و خدای قدرتمند و بزرگ می تواند همین قدر صمیمانه همین قدر ساده و دوست داشتنی باشد.

اما حقیقت اینکه خدای قدرتمند نمیخواد این کار رو بکنه. به نظرم یه نقشه ی دیگه ای داره. لابد چیزی دیگه در سرش داره که من متوجه نمیشم. آخه من هنوز زبون خدایی بلد نیستم. من حتی حق ندارم این طور با خدا صحبت کنم چون قباحت داره و حتما خدا من رو فلک میکنه. ولی حقیقت هیچ کدام اینها نیست. خدایی که بی نیاز است و مهربان این گونه رفتار نمی کنه. بله داشتم می گفتم خدا نقشه ایی دیگه می چیند. نمیدونم چیست اما صبح که بیدار می شم او بشکن نزده  و مشکل جسمی ام حل نشده است. شاید شاید راهی دیگه رو می خواد بهم نشون بده. ولی من گوشم بده کار این حرفا نیست من نمیتونم با این مشکل به زندگی ادامه بدم. حقیقتش رو بخوای رابطه ی ما اصلا به اون سادگی و صمیمیت دوست داشتنی نیست. من آدم سختگیری ام توی زندگیم و البته گم شده درمیان احساسات و واقعیات و اعقاید.


پ.ن: این متن می تونه بخشی از نمایشنامه یا داستانِ نانوشته ام باشه با اسم « اگر خدا یک بشکن میزد » هوم؟! :|


  • Sara Am
  • شنبه ۱۷ آذر ۹۷

گام برداشتن/ فقط برای نوشتن

خودم رو توی آینه برانداز کردم. کمی شکمم جلو اومده بود. با خودم گفتم بازم چاق شدم؟ بازم باید رژیم بگیرم؟نکنه جلب توجه کنه؟ چرخی زدم و مانتو رو از رگال برداشتم. ورزش رو باید شروع کنم. اگه سرگیجه دوباره سراغم بیاد چی؟ نه نه نباید به این چیزا فکر کنم. صدای تق در اومد. «زود باش چقدر طولش میدی»

جوراب پوشیدم و در رو باز کردم. به حموم رفتم و از توی آینه حموم کرم پودر زدم.

هنوز نمی تونم یه خط درست حسابی بنویسم، ولی باز دارم می رم انجمن نویسندگان خیلی مضحکانه است.

و روی لبم رز کشیدم. هنوز نمیتونم فکرهام رو جم و جور کنم چطور دارم خودم رو باز توی دردسر می میندازم؟

از حموم بیرون اومدم و روسری بزرگ کرم رنگم رو پوشیدم. 

«تو که روسری من رو برداشتی» 

« تو هم روسری منو همیشه میبری، زود باش که الان دیر می رسیم» خواهرم مانتوی طوسی پوشیده بود، مثل کارمند ها می موند.

از خونه بیرون رفتیم. هوای تازه ی پاییزی روح تازه ای بهم بخشید.. تمام دیشب باران باریده بود.حالا گرمای مطبوع آفتاب فضا رو در بر گرفته بود. تصمیم داشتم از این هوا و پیاده روی لذت ببرم. 

«حالا نکنه برگزار نشه جلسه»

«نمیدونم خیلی وقته دیگه اونجا نرفتم، ولی دست کم توی این هوا قدم زدیم » خندید و شروع کرد به تعریف کردن.

بعد سکوت کردیم. آخرین کتابی که خونده بودم توی سرم پرسه میزد. یعنی من هم میتونم یه شاهکار بنویسم؟ پوووف تو ؟ هنوز یه داستان درست حسابی نداری به فکر شاهکاری؟ اوه خدایا! 

خواهرم ناگهان گفت « هوا چقدر تازه بود ، نسیم پائیزی صورتم را نوازش می کرد » بعد با دهن بسته خندید. داشت ادای رمان ها رو در می آورد.لبخند زدم جمله هایی توصیفی که داستان ها دارن توی ذهنم اومد. به مارگارت میچل فکر کردم ده سال طول کشید تا شاهکارش رو نوشت. من چقدر تلاش کرده بودم؟ عملا هیچی. حتی سعی نکردم تقلید کنم. اوه غرورم نمیذاشت! همون لحظه یه جمله خوب به ذهنم اومد، یه جمله مفهومی ولی حالا که دارم می نویسم یادم نیست. حافظه لعنتی، همین یه جمله می تونست تنها ارزش این متن باشه. تقریبا همیشه همین طوره. چیزای خوب فقط توی ذهنم نوشته میشن نه روی کاغذ. 

به ساختمون خانه ی هنر رسیدیم. درست پشت یه تالار بود. تالاری که حالا اولین سینمای این شهر شده بود. قبلا جلسات انجمن توی یه اتاق توی همین تالار برگذار میشد. چند سال پیش که من تازه برای خروشان کردن استعداد خفته ی نویسندگی ام به اینجا اومدم. چند سال چه زود گذشت. و من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم. همیشه می گفتم الان وقتش رو ندارم. بذار درسام تموم شه، بذار کلاسام تموم شه. چقدر اون روزها شوق داشتم. فکر می کردم نویسنده بودن ابهتی داره. گاهی حتی فکر می کردم اگر بگم دارم میرم انجمن نویسندگان کلاس داره. اما حالا به اینها می خندم. و می گم نویسندگی فقط دردِ سر است. دردِ سر. نه دردسر. چون هزار جور فکر و خیال داری، با هزار جور شخصیت و احساس توی ذهنت، سر و کله میزنی. این درد هایی دارد. همه ی کارها تیغ هایی دارند.و  این هم بهای نویسندگی ست. بهای فهمیدن، فهمیدن است. و چون می فهمی باید از خیلی مسیرها، گاه دردآلود بگذری، تا به تو پیام و بینش جدید رو هدیه بدند. 

به داخل اتاق رفتیم. کسی نیامده بود. از مرد نگهبان پرسیدیم. کلید رو توی دستش چرخاند و گفت « ساعت پنج شروع میشه بشینید همین جا تا بیان»  

نیم ساعت روی صندلی ها منتظر ماندیم. یک خانم خوش برخورد وارد شد و خوش آمد گفت و جلسه شروع شد.

با خودم گفتم این دفعه بیشتر تلاش می کنم. میخوام اثری از من باقی بمونه. من چرا نتونم؟

  • Sara Am
  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷

تغییر؟!

حالا دارم فکر می کنم چقدر خوبه که تغییر می کنم. چقدر خوبه که بنویسم و این سیر تغییر رو ببینم. قبلا فکر می کردم باید کامل و بی نقص بنویسم. ایرادی در من نباشه حرفم درست و همه جانبه باشه. یک کمال گرایی بازدارنده. اما حالا دارم به مفهوم بهتری از کمال گرایی میرسم. من کمال و خوب رو می خوام نه به این معنی که من کاملم. کمال رو ندارم که می خوامش. به سمت اون میرم. پس باید تغییر کنم. رشد کنم.از جایی به جایی دیگر برم. پیش روی کنم. 

 سکون می تونه دو معنی داشته باشه یا کمال دارم و لازم به حرکت نیست که این فرض طبق تمایلات من و طبق ذات آفرینش که من کامل نیستم، نقض می شه. پس نشانه ی حرکت نکردن به جلو می شه. 

حالا دلهره ام برای نوشتن کمتر شده و عزمم بیشتر. حالا دید بهتری به تغییر و کمال طلبی خودم دارم. توی همین نوشته ها خودم رو بهتر می بینم، درک می کنم. و سیر تغییرات خودم رو می بینم.

فقط یک چیز دیگر هست، اینکه از تغییر به سوی بد شدن و پس رفتن میترسم. امیدوارم این ترس هم بر طرف بشه و بینشی جدید از پس آن به من بده.

  • Sara Am
  • شنبه ۱۹ آبان ۹۷

برون ریزی

نمیدونم از کجا شروع کنم. بعد از بیماری سرگیجه که بسیار تجربه وحشت آوری بود، دچار فکرهای آزار دهنده و منفی و پیچیده ایی شدم. احساس ناامیدی از خوب شدن بهم دست داده، و احساس گناه می کنم. مدام خودم رو بابت این وضعیت سرزنش می کنم. میگم خودم باعث به وجود اومدم این افکار منفی این مریضی و این حالت روحی شدم. تحریک پذیر شدم، با کوچکترین عصبانیت و یا ناراحتی در اطرافم حالم خراب میشه. و باز خودم رو سرزنش می کنم که چرا اینجورم. 

از وقتی فهمیدم همه چیز دست خود آدمه بجای اینکه خوشحال باشم بیشتر ترسیدم، چون فکر می کنم دیگه هیچ کس نمیتونه به من کمک کنه. برای مثال یه لیستی از فعالیت ها میدن میگن واسه افسردگی و روحیه خوبه، من حتی به اون لیست دیگه امیدم رو از دست دادم چون میگن باید از درون خودت به خودت کمک کنی، و من به خودم میگم این فعالیتها پس فایده ندارن. 

به همه چیز شک دارم، به اعتقادات و باور هام مشکوک شدم. به وجودم به خواسته هام. اینکه خدا هست؟ من هستم؟  دین داری یعنی چی؟ تقوا چجوریه؟ از همه لذات باید دست بکشم؟ چی حقیقته؟ چی درسته چی غلطه؟


نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و به درستی از بالا نگاه کنم و بررسی کنم. می ترسم. احساس میکنم زیر پام داره خالی میشه، چطور توی این حالت سقوط به درستی تحلیل کنم. اصلا دیگه به ذهنم هم اعتماد ندارم، نمیدونم کدوم حقه است کدوم حقیقت.

 چرا افکار منفی رو حقه ی ذهن میدونن افکار مثبت رو نه؟ آدم ها چطور ندای درون شون رو می شنون؟ از کجا میدونن درست میگه از کجا میدونن جزی از ذهن و حقه هاش نیست ؟

دیروز توی هوای بارونی قدم زدم و سعی کردم نهایت لذت و آرامش رو دریافت کنم. اما شب تلگرام رو باز کردم و توی یه کانالی دیدم  یه تیکه از کتاب هنر درست اندیشیدن رو گذاشته راجع به خطای تایید اینکه ممکنه ذهن در جهت باور های قبلی باورهای جدید رو تحلیل کنه.

یعنی منم دارم اشتباه میزنم؟؟ دچار خطا هستم ؟ نکنه همه آدما دچار خطا شدن؟ همیشه باید دنبال باور متناقض کشت؟ اینوری و اونوری؟

اصلا نمیدونم چی به چیه

احساس می کنم همه ی گفته ها دروغن. 

حتی دارم به کتاب رازهایی درباره زندگی از باربارا دی آنجلس گوش می دم ، در زمان گوش دادن حالم بهتره ولی چند لحظه بعدش حتی به اونم شک می کنم:|

  • Sara Am
  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷
من یک فضانورد هستم
گاهی در آسمان شعر
پرواز می کنم
گاهی در آسمان داستان
در فضای موسیقی غرق می شوم
در پلانهای یک فیلم
در شب های نمایش
من یک فضانوردم
بین خودمان باشد گاهی وقت ها نیز گندش را در می آوردم
روح من یک جا بند نمی شود
و این تنها چیزی ست که مرا خوشحال می کند
پرواز
و من به تو این راز را می گویم
که این تنها چیزی ست که
مرا آرام می کند
نوشتن