اوایل جوانی کله ام خیلی باد داشت. یک بلند پرواز بی نقشه. یعنی همون قدر که بلند پروازی می کردم یک صدم هم براش نقشه و راهی نداشتم. فکر می کردم من یه آدم خاص هستم، که باید همچی تموم باشم. از اخلاق بگیر تا تیپ و قیافه، ارتباط اجتماعی و علم و دانش. همیشه می خواستم اول باشم. ولی در بعضی چیزها موفق بودم و در خیلی چیزها نه. و این منو ناراحت می کرد.

فکر می کردم که من حتما یه آدم خارق العاده ام. یه نویسنده تمام عیار، بازیگر ستاره، کارگردان نابغه، خلاقه درجه یک، رفیق باحال، و ... و... و...

اما در واقع اکثریت رو نبودم، و این من رو ناامید می کرد. فکر کردم باید همچی رو از شکم مادر می داشتم. من توهم آدم خارق العاده بودن رو داشتم که هر جا وارد میشه می تونه همه رو تحت تاثیر قرار  بده، فضا رو شاد کنه و حال همه رو خوب کنه و رفیق خوبی باشه، آدمی با تفکرات عمیق باشه و وقتی دهان باز میکنه ازش دُر و گوهر بباره. و از لحاظ تصویری هم کیفیت فول اچ دی داشته باشه. یعنی چهره ایی فتوژنیک با اندامی باربی طور و ....الخ

توهم زیادی داشتم و وقتی خود واقعی ام رو میدیدم وحشت می کردم و غصه دار بودم، دست و پا میزدم که ازش رها بشم. فرار می کردم. اما فایده ایی نداشت. حقیقت تغییر نمیکرد و نمیشد که از اون فرار کرد. در واقع من دختری با چهره معمولی، بد بدن و چغر، با هوشی متوسط و حرفهایی سطحی، ارتباط اجتماعی ضعیف و درنگرا شده ایی تنها که هیچ کس را تحت تاثیر قرار نمی ده، دیگران رو نمی تونه خوب شاد کنه حالشون رو خوب کنه، حال خودش رو هم نمی دونه چه کنه، به عبارتی دماغ خودش رو نمی تونه بالا بکشه:|

و....و... اینها تماما در تضاد با آرمان ها و آرزوها و منِ انتظاری ام بود و همین شد که غصه دار شدم و در خود بیشتر فرو رفتم. اما جای شکرش باقیست توهم کم کم فرو کش کرد. پذیرش واقعیت اولین قدم برای بهبودیه ولی باقی اش بسیار سخت و طاقت فرساست که همه چیز رو تغییر بدم و نیازمند راهنمایی است.


پ.ن۱: برنامه دورهمی موضوعشو شنیدم ک " دچار توهم شدن" بود. منم به فکر انداخت.

پ.ن۲: به این غلظت که نوشتم، نه. ولی یه چیزی توی همین مایه ها

پ.ن۳: شما چی؟ دچار توهم شدید؟