صدای ضربه ی توپ به گوشم خورد. ظهر بود. از خواب پریدم. خواب و بیدار بودم. منتظر صدای زنگ آیفون شدم. که بگویید خاله توپ ما افتاده توی حیاطتون درو باز می کنی؟

از اینکه استراحتم رو به هم زده بودن عصبانی شدم. گفتم این بار چندمه که توپتون میفته توی حیاط ما؟ اصلا خجالت نکشید گفت بار دوم. کلافه بودم. وگرنه میزدم زیر خنده. اما برای اینکه عصبانیتم رو نشون بدم محکمتر گفتم این وقت ظهر مردم خوابن. باز یه چیز جواب داد که بین سر و صدای بقیه بچه ها نفهمیدم. در رو زدم. ماردبزرگم رفت دم در هال و با غیض گفت فقط یه بار دیگه توپتون بیافته پاره اش می کنم.

پسربچه توپ رو برداشت و تندی بیرون رفت. 

رفتم سر جام دراز کشیدم. خوابم دیگه نمی گرفت. هنوز صدای داد و فریادشون به گوش میرسید. از جایی دیگه عصبانی بودم. با خودم گفتم کی من اینقد عصبی شدم. مرور کردم. دیدم هر اتفاق کوچیکی منو عصبی کرده. میدونستم این اخلاق گند از کجا آب میخوره. من که آدم توداری بودم. این بی اعصابیا از سر دردای بی چاره ام هستن. خودمو آروم کردم.

 با خودم گفتم اگر با خشونت سر بچه داد بزنیم و تهدید کنیم واقعا اون از سر ترس دیگه چنین کاری نمیکنه؟ اگر مثلا با یه روش محبت آمیز جوری رفتار می کردیم که اصلا از کرده خودش پشیمون بشه اون وقت نتیجه بهتری نمیگیریم. من بارها شده با کسی رفتار بد داشتم ولی طرف اونقد متین برخورد کرد که من پشیمون شدم و دیگه نخواستم تکرار کنم. 

همه حرفم اینه آیا اگر کسی رو برای انجام کاری تهدید کنیم و اونو از خودمون بترسونیم نتیجه میده یا اگر طوری رفتار کنیم که دوستمون داشته باشه و از سر علاقه حرف گوش بگیره.

حالا چند گام بالا تر میریم. اگه به خاطر فلان کار اشتباه ما رو از خدا بترسونن چی میشه؟ دیگه هر کاری رو از سر ترس می کنیم. مثلا من میترسم نماز نخونم. ممکنه پودر بشم.

ولی اگر این واقعیا رو تعریف کنن که خدا رو دوست داشته باشیم. اونوقت از سر علاقه هر کاری می کنیم. 

اینو میشه به خیلی مسائل دیگه تعمیم داد. 

اما محبت خیلی غریب شده. و گاهی مبدل به لباسی دیگه.