کمد وسایلم و کتابخونه رو بعد از پنج ماه مرتب کردم، کلی کاغذ پخش و پلا توش بود. هر کاغذی گیر آورده بودم یه چیزی توش نوشتم، که ۳۰ درصد موارد چرت و پرت و به درد نخور بودن.۴۰ درصد جزوه علمی(!). ۱۰درصد بدک نبود. ۱۰ درصد هم پست وبلاگ شده بودن، ۵ درصد هم داستان ماجراجویی نیمه کاره از اوایل دبیرستان نوشته بودم. ۳ درصد شعر، ۲ درصد هم طنز نوشته ها.


• از بین اون ۴۰ درصد بیشتر چرت و پرتام غم انگیز بودن و مدام در حال نالیدن بودم. واقعا این حجم از منفی نگری خطرناکه.

البته به بعضی  از نوشته ها (از سر مسخرگی و سادگی شون )هم خندیدم و بعضی هاشون هم خاطره ایی رو زنده می کردن. 


•• یه داستان بود که دو سال پیش برده بودم کارگاه داستان نویسی، اونم جلسه دوم :| چه شجاعتی! و الان خوندم، فهمیدم که چه شاهکاری(!) نوشتم و خودم خنده ام گرفت چقد با نقادان[بخوانید آسفالت کنندگان ]  داستانم بحثم شد:))


••• ولی دو داستان ماجراییِ جوونیام،  پر اتفاق تر و آزادانه تر از نوشته های الانم بودن. بدون اینکه نگران ساختار باشم فقط داستان رو با اتفاقای جورواجور پیش بردم، فهمیدم قبلا ذهن رهاتری داشتم و الان خودمو محدود کردم.


•••• همه ی متن ها بودن الا اونکه میخواستم و دلم میخواست باز بخونمش. پست وبلاگ مرحوم قبلیم شده بود. دل پیچه. ولی اصلا پیداش نکردم، اما از جون آدمیزاد پیدا میشد تا شیر مرغ:|  همیشه اونی که لازمش داری، نیست.

حدود ۱۲ گیگ هم آتاشغال حذف کردم. با دستمال آنتی ویروس هم گرد گیری کردم.