نوشتن، دلم برای نوشتن تنگ شده، خیلی وقته حتی دست به قلم نبردم، فکر می کنم از بدی روزگار و تنبلی و ترس لعنتی خودم باید این آرزوی نویسنده شدن رو هم به گور ببرم. نمیدونم دنبال چه بهونه ایی می گردم. یه روزی ذوق و شوق زیادی واسه نوشتن داشتم اما حالا کم رنگ شده. داره خاک می گیره هرچی دلم میخواست هرچی جوانه ی خواستن ها و آرزوها بود. دیگه چیزی از متن ها از کتابها دریافت نمی کنم جز یه روایت ساده و کلی، انگار چشم و گوشم رو هاله ی غفلتی گرفته که پرده بر حقایق انداخته و من در غفلت خود غرقم جوری که کمتر دردم میگیره.کمتر متوجه میشم. اما هنوز نمرده، فقط خاک گرفته هنوز از ندانستن و ننوشتن درد می کشم هنوز عطش خواندن کتاب دارم . همین ها دلخوشی های بزرگ من برای زندگی ان. اینکه هنوز می تونم دوست داشته باشم هنوز می تونم از دانستنِ چیزهای جدید لذت ببرم. کاش همین برام تا آخر بمونه چون واقعا بعدش می میرم. 

امیدوارم بتونم بازم بنویسم.

 کاش اون آدمهایی که  نیرو محرکه های شوق و ذوق من توی نوشتن  بودن برمیگشتن به زندگیم.


کلماتی که ناخودآگاه با تماس قلم رو کاغذ خودشون سر گرفتن اونم بعد مدتها، 

دل نوشته ی سُرخورده :

سوار بر اسب اقبال بودم ای کاش

و در ابرهای رویایی غرق

که می توانستم قلم داشته باشم

و سخن شیوا

که می توانستم با غرور قدم برآرم

و آینه ی خلقت باشم که چنان به خوبی ها وصف شوم

کاش آرزوها در چنگم بود

نه در چنگال گرگ روزگار نه در پلک های خواب رفته ی اقبال

نه در باتلاق غم انگیز بی ارادگی و بی ایمانی

کاش قدری باورم میشد که می شود که می توانم

اما دستهای تاریک سرنوشت نمی گذارد...

یا نمی گذارم؟!

هنوز قدمی از پرسش « چرا زاده شدم» جلو تر نیامده ام

و این حلقه ی تکراری است که مرا فریب داده.